•Chapter 8•

5.1K 406 135
                                    

خوب شاید رفتن به بار و مست کردن ایده ی خوبی نبود . سرم داشت منو میکشت و رئیس از خود راضیم تو کل روز در کونم وایستاده بود و سرم داد میزد و بهم میگفت که سرعتم پایینه . واو این تقصیر من نیست که دیشب یه نفر 'یکم نگرفته' حرف اون شد ... این حقیقت که من روی تخت یه نفر لخت بیدار شدم ثابت میکنه ، که من به احتمال زیاد دیشب یه کارایی کردم. نه اینکه پشیمون باشم ولی هیچی یادم نمیاد.

آماده بودم که شروع کنم به خوردن که تلفن دفتر زنگ خورد . رفتم سمت میز و برش داشتم .

" سلام ؟ چطور میتونم کمکتون ک-"

صدای آقای استایلز متوقفم کرد .

" کون مبارکتو وردار بیار اینجا و پرونده ی مربوط به سفارشات DevoP برای دو ماه اخیر رو بیار "

اون گفت و فورا قطع کرد .
فکر کنم درباره ی اینکه یکی نگرفته حق با من بود .

کاپ کیکم رو گذاشتم و رفتم سمت دفترش . دو بار در زدم تا اینکه یه صدای عصبی 'بیا تو' رو شنیدم . راستش نمیخوام برم اون داخل . شاید بتونم زیر میز یه نفر قایم بشم... یا بتونم توی کمد تدارکات مخفی بشم. خوب من بعدا اونا رو امتحان میکنم . باید چندتا پناهگاه خوب پیدا کنم . من در اتاق آقای استایلز رو باز کردم و توسط رئیس عصبی ملاقات شدم . اون داشت از یک گوشه ی اتاق به گوشه ی دیگه قدم میزد. اون خیلی افسرده به نظر میرسید . این یه جورایی خیلی ناراحت کننده بود که اونو اینجوری ببینی.

اون نگاهش رو بهم انداخت و چشماش تیره شد. اون بدنم رو اسکن کرد و دستاش رو کشید . یعنی لباسام مشکلی داشت؟ فکر نمیکنم . من یه بلوز ساده ی آستین بلند قرمز با شلوار جین تنگ و کفش های پاشنه بلند مشکیمو پوشیده بودم. به آقای استایلز نزدیک تر شدم و پرونده رو بهش دادم . دقیقا وقتی که میخواستم دستم رو از ورقه ها بکشم ، آقای استایلز دستم رو گرفت و با رون هام بلندم کرد . من رو روی میز گذاشت و بین پاهام ایستاد . نفسش روی شونه ام سنگین بود و نگاه خیره ش واقعا ، واقعا تاریک بود . من به خدای یونانی فوق العاده ی رو به روم نگاه نکردم ، تلاش کردم بهش نگاه نکنم ولی لعنتی سخت بود .

" بهم نگاه کن"

اون توی گوشم زمزمه کرد ، نفس داغش باعث شد پروانه ها توی شکمم منفجر بشن ( پروانه ها :/ تسا :/ )

من نگاه نکردم . انگشتاش آروم گونه م رو نوازش کردن و به چونه م رسیدن . انگشتاش آروم چونه م رو گرفتن و برش گردوندن تا به سمت اون نگاه کنم .

" لطفا ... بهم نگاه کن "

اون با نا امیدی گفت . به نظر اسیب دیده میومد .
من آروم چشم هام رو آوردم تا با چشمای سبزش ملاقات کنن .

" مالوری ، میخوام بری خونه ، همین الان ، و چمدون هات رو جمع کنی . ما برای یه هفته شهر رو ترک میکنیم . من یک مجلس خیریه فردا توی کالیفرنیا دارم و میخوام تو همراه من باشی . همینطور ما چند تا ملاقات اونجا داریم. ساعت 5 بعد از ظهر آماده باش . به یکی میگم بیاد دنبالت ."

اون تموم کرد در حالی که هنوز نگاه سنگینش رو روم نگاه داشته بود .

" ب-بله ... آقای استایلز ... م-م-من ا-الان میرم "

نمیتونستم جلوی لکنتمو بگیرم . من خیلی تحريک شده بودم ... من فقط ... ughhh...

روی گردنم بوسه ی سریعی گذاشت و ازم دور شد .

••

من داشتم چمدونم رو جمع میکردم . چند تا بلوز ، دامن و شلوار و همینطور لوازم توالت رو گذاشتم داخلش .

من نیاز دارم قبل رفتن یه چیزی بخورم . نگاه سریعی به ساعت انداختم . 4:17...

اوکی.

شاید باید یه چیزی سفارش بدم .

نه ... خیلی طول میکشه.

من توت فرنگی ، بلوبری ، ماست ، میوزلی ، موز . موزها رو توی ظرف گذاشتم و ماست رو روی همه ی میوه ها ریختم . میوزلی رو ریختم توی ظرف و همه شون رو با هم قاطی کردم .

و لعنتى ، این خوشمزه است .

خوردنم رو تموم کردم و ظرفم رو شستم . دقیقا وقتی که میخواستم برم دسشویی ، زنگ در به صدا دراومد .

من درو باز کردم تا یه مرد مسن رو ببینم که با یک لباس رسمی مردانه ی مشکی اونجا ایستاده بود .

" روز بخیر خانوم وایت من امروز راننده ی شما خواهم بود. آماده این؟ "

اون با کمال ادب و احترام پرسید .

" اومم آره .... یکم صبر کنین"

" بله خانوم وایت . کنار ماشین منتظرتون میمونم ."

اون جواب داد و رفت .
من سریع دویدم سمت دسشویی و کارم رو انجام دادم .

من لباسم رو عوض کرده بودم . شلوار جین کتان آبی تیره و یک تاپ flowly زرد .

کفش های بی پاشنه ی مشکیم رو پوشیدم و یک ژاکت . چمدونم رو برداشتم و رفتم بیرون . بعد از قفل کردن در از پله ها رفتم پایین و به سمت ماشین رفتم.

راننده در ماشین رو باز کرده بود و من نشستم داخل . اون چمدونمو گرفت و گذاشتش توی صندوق عقب .

اون داخل ماشین نشست و ما به سمت فرودگاه رفتیم .

Boss | CompleteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora