نامه ی دوم

226 37 12
                                    

عزیز دلم...

دیلن ،‌پدرت از داشتنت خیلی خوشحال شده.

آواز میخاند ، میچرخد و ثانیه ای دست از حرکت کردن برنمیدارد.

دیلنِ من و تو ، با اصرار دستهایم را گرفت و مراهم به جنبو جوش وادار کرد و از کمده لباسهایم پیراهنه کوتاهی که پر شده از رنگ های گرم و پاییزی بود برداشت و مستبدانه درخواست کرد به تن کنم.

خودش هم بلافاصله به خرید رفت و با دستانی که از همیشه پر تر بود برگشت و یک لیستِ بلند بالایی از کار هایی که نباید انجام دهم نوشت و به یخچال چسپاند.

میدانی عزیزکم؟
پدرت سرسخت است ، کم میخندد و هم کم ناراحت میشود در اصل کم احساساتش را بروز میدهد.

مردم میگویند او فقط به من میخندد.

اما حالا برای چندمین بار است به زبان اورده به داشتنت افتخار میکند.

نگرانی ندارد...
نمیخاهم بداند...
الان نه...

نمیخاهم گودیه چال هایش به همین زودی محو شود
عزیزکم...
چیزی نیست!
تو هم نترس.

راستی...
کاش لپ های توهم چال داشته باشد.
آخ که از گفتنش در دلم قند اب شد.

[ DANDELION ]#1 // ViatorWo Geschichten leben. Entdecke jetzt