نامه ی سیزدهم

101 19 11
                                    

عزیزه دلم..

انگار عمویت عاشق شده.
عمویت کمی قد کوتاه تر اما پرتر از پدرت هست و پوست روشن تری دارد.
و قطعا جذاب تر از پدرت نیست.
خودت هم میدانی دیگر.

عمویت ، چارلز عاشق دختره اسپانیایی تباری شده و از او هفته قبل خواستگاری کرده.

فیبی خوشحال است اما دمِ گوشِ پدرت گفت
"از چالرز بعید نبود که عاشق شود اما از تو بعید بود."

همه میخندیم
دیلن دستهایش ثانیه ای از کمرم جدا نمیشود.
دائم سرش را بی هوا توی موهایم میبرد و موهایم را بو میکند .
و هیچوقت ازینکه اتاقی پر از جمعیت به او خیره شده ابایی ندارد.

دختر قد بلند و تیره و بانمکی همراه با چارلز میاید.

میخندم و دستم را میفشارد.
سلام میکند لحجه ی اسپانیاییه بانمکی دارد.
به چارلز خیلی میاید و از تمامه حرکات دختر سادگیه بیش از اندازش را میشود تشخیص داد.

چارلز نگاهه معنی داری به من میکند سرم را به نشانه ی تایید تکان میدهم.
میخندد و دست مارگارت معشوقه اش را میگیرد.

میز شام با سلیقه ی فیبی چیده شده و باید اعتراف کنم بعد از تو اشتهایم صدبرابر شده.
و مایکل پدربزرگت هم به جمع اضافه میشود تا شروع به خوردنِ غذا کنیم.

فیبی موهای قهوه ایش را پشت گوش هایش میگذارد و به مایکل میگوید فکر نمیکرد تعداد خانواده شان بیشتر شود.
مایکل میخندد.
مارگارت و چارلز هم میخندند.
دیلن به غذا خیره است.
با دستم ب پاهایش زیر میز چنگ میزنم
نگاهم میکند.

عزیزه دلم...
من و دیلن باهم قرار گذاشتیم کسی جز وجود تو، چیز دیگری را نفهمد
این یک راز بود.

[ DANDELION ]#1 // ViatorWhere stories live. Discover now