نامه ی هیفدهم

73 17 3
                                    


عزیزه دلم...

کمی سرم گیج میرود
سرگیجه ی لعنتی حدوده یک هفته هست که به تاریِ چشم هایم اضافه شده.

اصلا روزه بده من تقصیره همین سرگیجه هست.
صبح همینطور که میرفتم کمی چشم هایم سیاهی رفت و به دیوار خوردم دست هایم کمی درد گرفت
و بعد وقتی دیلن به خانه امد درباره ی کبودی ها پرسید.

اول چیزی نگفت.
ولی بعد از دو ساعت با قرص های نخورده و قایم کرده ام برگشت.

و مدام داد میزد به خاطر همین هاست که حالم بد تر میشود.

سعی کردم به اون توضیح دهم اگر قرص بخورم امکانِ آسیب به تو وجود دارد.
اما او میگفت فقط مرا میخواهد.

میدانی عزیزم؟
کمی برای پدرت سخت است.
وگرنه او همین قدر که من عاشقت شدم عاشقت هست...

[ DANDELION ]#1 // Viatorحيث تعيش القصص. اكتشف الآن