عزیزه دلم...
امروز به دیدنِ فرد جدیدی از خانواده ی پدریت میرویم.
از کمد لباس های دیلن پیرهن چهارخونه ای برمیدارم و میپوشم.طبق معمول دیلن توی قابه در ظاهر میشود.
پدرت هیچوقت طولانی از من جدا نمیشد.
اما حالا از وقتی که فهمیده بیش از پیش ثانیه ای هم رهایمان نمیکند.میخندد.
عصبی و بلند میگویم همین را میپوشم.
بیشتر میخندد و پیراهنه پر چین و کوتاهه دیگری را از کمد لباس هایم در میاورد و سمتم میگیرد.لبه ی تخت میشینم و دست هایم را جمع میکنم.
سعی میکند نخندد و بعد با لحنِ جدی ای میگوید تمامه پیراهن های چهارخانه را وقتی بزرگتر شدی به من میدهد.
الان همین پیراهن های رنگارنگه خودم را بپوشم.
اخم میکنم و پیراهنی که دستش هست میگیرم.بغلم میکند.
پدرت یهویی ترین انسانه روی زمین است.
قلبم می ایستد.
شانه اش میلرزد.
دستم شانه اش را فشار میدهد.
توی موهایم میگوید همین پیرهنه خودش را بپوشم.
میخندم.
میگویم صبر میکنم شکمم بزرگ تر شود بعد.
مطمئنم شکمم بزرگ تر میشود.
DU LIEST GERADE
[ DANDELION ]#1 // Viator
Sonstiges[ قاصدک ] جلد اول//مسافر قاصدک... چیزیه که آدم باهاش آرزو میکنه و بعدشم فوتش میکنه. و یا شایدم حرفیو دمه گوشه قاصدک بزنه و امیدواره اون حرفو به کسی که میخواد برسونه. حتی اگه مایل ها ، یا کهکشان ها فاصله بینشون باشه. قاصدکا همیشه مسافرن. منم مسافرم...