عزیزه دلم...
حمل کردنت چیزه عجیبیست.
هنوز تکان نمیخوری و هنوز اندامم تغییر نکرده.
ولی انگار در تمامه وجودم جریان داری.
و کمی بهانه گیر شدم و خسته.دیلن میگوید برای حمل کردنه توست.
نمیداند نگرانم.دیلن مرا به رستورانی در مرکز شهر برد.
میگوید بیا هرچه دوست داری سفارش بده، شاید فردا طبعت عوض شود.داشتم با ولع اسپاگتی های نازک را دور چنگال میپیچیدم و میچپاندم توی دهانم که اخم پدرت و نگاهش نگاهه مرا به گوشه ی رستوران پرت کرد.
چیزی نیست عزیزم.
دیلن چشمش به لیام افتاده.میدانی دلبندم؟
همه ی ما گاهی اشتباه میکنیم.
نامش اشتباه است نه بچگی.
بچگی مقامی بالا تر از این هم دارد.در دورانی فکر میکردم لیام بهترین آدم است برای باهم بودن.
راستش را به تو میگویم هیچوقت عاشقش نبودم ؛
هیچوقت عاشقه کسی جز پدرت نبودم.اخمه پدرت بیشتر میشود وقتی لیام به سمته ما میاید.
از اخم پدرت هیچوقت نترس ، این چیزی نیست جز تعصب.
که تا عاشق نشوی نمیدانی یعنی چه.لیام به من و پدرت لبخند میزند و دختره کناری که نامزدش هست به ما معرفی میکند.
به رسمه ادب سلام میکنیم.
و دختر که سوزان نام داشت پیشنهاد میدهد که کناره ما بنشینند.دیلن دستهایم را میگیرد و صندلیش را به من میچسپاند.
چیزی نمیگویم.
مثله بچه ها هنوز دلم اسپاگتی با سسه گوجه ی فراوان میخواهد.دیلن نگاهش ثابت مانده روی لیام.
اگر بدانی چقدر برایم حرکاته پدرت جذاب است.
همین نگاهش.
یا همین که گوشه ی لبش بالا رفته.غرق در فکره پدرت بودم که لیام پرسید :چه خبر؟
دیلن جواب داد : ما قراره سه نفر شیم.لیام چشم هایش گرد شد.
دیلن چشم هایش برق زد و دستهایم را بوسید.عزیزکم...
فردا باید به دوستم سر بزنم
شاید کمکی کند.
نگرانم...
YOU ARE READING
[ DANDELION ]#1 // Viator
Random[ قاصدک ] جلد اول//مسافر قاصدک... چیزیه که آدم باهاش آرزو میکنه و بعدشم فوتش میکنه. و یا شایدم حرفیو دمه گوشه قاصدک بزنه و امیدواره اون حرفو به کسی که میخواد برسونه. حتی اگه مایل ها ، یا کهکشان ها فاصله بینشون باشه. قاصدکا همیشه مسافرن. منم مسافرم...