نامه ی چهاردهم

65 19 3
                                    


عزیز دلم...
امروز روز تعطیل است و من به هوای حضوره پدرت در خانه زودتر بیدار شدم اما با باز کردنه چشم هایم در کنارم نبود.

کمی مرتب شدم و به اتاقش رفتم.
طبق معمول پشت لب تابش چیزی را تایپ میکرد.
مرا که دید خندید و چال لپ هایش دیده میشد.

خندیدم و روی پاهایش نشستم.
او به کارهایش ادامه میداد و من با حلقه ی ظریف ازدواجمان که در انگشت اشاره ام بود بازی میکردم
کیبورد را برای اخر محکم فشار داد و انگشته اشارم را گرفت و گفت تو همیشه چپکی بودی.
خندیدم راست میگفت.

به گوشه ی اتاق نگاه کردم اتاق پر از عروسک های باز نشده بود.
گفتم من دختره مو کوتاه و یا پسره مو بلند میخاهم.
و ناخوداگاه دستم شکمم را لمس کرد.

بغلم کرد و بلند شد جیغ زدم اما دیلن با پروییه بیشتر زیر لب زمزمه میکرد چپکی چپکی چپکی.

و مرا به آشپزخانه رساند.
میگفت میدانم دختر است.
یک دختره مو بلند.
خودم را دلگیر نشان دادم.

اما میدانی...
راستش فرشته که باشی فرقی ندارد چه جنسیتی داشته باشی.

[ DANDELION ]#1 // ViatorWhere stories live. Discover now