نامه پانزدهم

79 19 17
                                    


عزیزه دلم....
چشم هایم تار میبیند

نه زیاد.اما چند باری تار شد.
پس باید تا دیر نشده بود نگرانی هایم را برای دیلن برطرف میکردم.

خیالم راحت است ، تو هستی
پس ادامه میدهد.

پدرت عاشق غذاهای تند و مکزیکیست
پس فنه آشپزی هایم را به او یاد میدهم.

شاید برایت از همین نوع غذا ها درست کند
دست هایش را زیر چانه اش گذاشته و به حرف هایم گوش میدهد.

میگویم فلفل دلمه هارا همین قدر کوچک قطعه قطعه کند.
دقت میکند و فلفل دلمه ی بعدی را به خودش میدهم تا خورد کند.

خب اعتراف میکنم پدرت قبل از ازدواجمان نمیدانست من آشپزه خوبی هستم.
چون طعم هارا خوب میچشم.
و همینطور خودم را از انچه که بودم هم بدتر نشان میدادم.
دوست نداشتم بقیه از من توقعی داشته باشند.

فلفل دلمه ای هارا به مواد اضافه میکنیم.
و پنیر را رویش میریزیم.

دیلن پنیره خام را میخورد
با اکراه نگاهش میکنم.
میخندد و پیشنهاد میدهد امتحان کنم و قسم میخورد خوشمزه هست.
منم میخورم راست میگفت واقعا مزه ی خوبی داشت با ملچ و مولوچ پنیر هارا میخوردم

دیلن با صدای بلند میگوید آن بچه شبیهه خودش هست.
به حرکاتش میخندم.
و انگشتم را توی چاله لپش که از وقتی خندیده عمیق شده میبرم.

دلم خالی میشود.
و بی مقدمه شروع کردم و گفتم لانا دوستم دختره خوبیه مجرده ساله اوله پزشکی که بود معشوقه اش توی اب مرد...

گوش میداد
گفتم خیلی خوشگله موهای بلند و بلوندی داره.
میدانستم پدرت عاشق موهای روشن و بلند است
اخم میکند

گفتم اگر تنها شدی...
میکوبد روی میز.
از جا میپرم.
میبینم از دستهایش خون میچکید.
دستهایش را با پارچه میبندم.
حالا از چشمانش اشک چکید.
دلم ترک میخورد.

عزیزه کوچکم...
باورش سخت است اما با تمامه حساسیت،حسادت و خواستنم.
نمیخاهم تنها بماند.
پس اگر به زنی غیر از من خندید.
توهم به همان زن بخند.
میدانی؟
حتما آن زن لیاقته خنده ی پدرت را داشته.
اورا مادرم صدا بزن...

[ DANDELION ]#1 // ViatorDove le storie prendono vita. Scoprilo ora