نامه ی دهم

90 23 10
                                    

عزیزه دلم...

حتما ترسیده ای
نترس!
تمامه خانه بهم ریختست و ظرف ها هم تا حدودی شکسته.
خودت دیدی.
بعد از بهتر شدنه حالم و بردنم پیش پزشک ، دیلن فهمید.

اول با من حرفی نزد.
میشناختمش حتما عصبانی و دلخور بود.

چند بار خواستم چیزی بگوید اما هر بار مرا به سکوت وادار کرد.

هیچی نمیگفت حتی زمانی که آب پرتقال را بالای سرم کنار تخت گذاشت و تاکید کرد بخورم.

اب پرتقال را خوردم و به سمت اتاقش رفتم‌ ؛
در هم شکسته بود.

در اغوشش گرفتم اما جدا شد.
و گفت
و شکست
و گفت
و شکست
و گفت.
میگفت نمیتواند
میگفت نمیخواهد
اما من گفتم که دیر شده
حالا که آمدی من هم کوله بارم را جمع کردم.

نترس عزیزم.
تمام شکستگی ها گواه میدهند پدرت عاشقم هست.
و عشق همینطوریست.

راستی عزیزکم...
گفته بودم؟
زمانی ک فکرش را هم نمیکنی و منتظرش نیستی به سراغت میاید
عشق را میگویم.
مثله تو
مثله پدرت.

[ DANDELION ]#1 // ViatorNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ