نامه ي بيست و يكم

71 9 5
                                    


عزيز دلم...
چشم هایم را که باز کردم لانا با روپوشی سفید بالای سرم بود.
اخم کرد و گفت تو که مادرت و دیلن را کشتی.
گفتم دیلن بهترین شوهره دنیاست.
لبخند زد.
کاش حرفم یادش بماند.

رفت و بعد از چند لحظه دیلن بالای سرم ظاهر شد
چشم هایش قرمز بود و موهایش بهم ریخته
صورتم را نوازش کرد دستهایش داغ بود.
گفتم حالم دیگر بهتر شده نمی خواهد ک نگران باشی.
اخم کرد ولی هیچی نگفت.

یادم امد آنا هم باما بود
گفتم آنا فهمید؟
سرش را به نشانه ی نه بالا فرستاد.

دست هایم را بین موهایش بردم.
دلم برای جذابیتش ضعف میرود.
خم شد و من را بوسید زیره لب گفت دیگر اجازه نمیدهد قرص هایم را نخورم.
اخم کردم.

من نمیخاهم به تو اسیبی برسد عزیزکم...

[ DANDELION ]#1 // ViatorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora