اعتراف

968 236 111
                                    

"پس گفتی  مجبور شدی بری خونه ی لویی و از خواهرهای کوچیکش مراقبت کنی تا اونا برگردن؟"

"آره..اونا خیلی با مزه بودن"

"اوه..بابای لویی حالش چطوره؟بهتره؟"

"آره..لویی خیلی نگران شده بود..اولین نفری که به ذهنش رسیده بود که بیاد خونه پیش بچه ها بمونه من بودم"

"معلومه که این چند وقته دوست خوبی بودی براش"

هلن با لبخند گفت و به هری خیره شد

"اومم..شاید...اونم مثل تو داره عاشق زالزالک میشه میگفت فکر نمیکرده انقدر خوشمزه باشه"

هلن لبخند زد و به هری خیره شد

'مگه میشه چیزی که تو دوست داشته باشی خوشمزه نباشه؟'

"به چی داری لبخند میزنی؟" هری با تعجب پرسید

"هیچی" با حواس پرتی جواب داد

"هری..من..من...متاسفم..میفهمی که؟"

"میدونم هلن..اشکالی نداره..حالا میتونم ازت یه چیزی بخوام؟"

ابرو هاشو بالا انداخت

"البته"

"میتونم دست هات رو ببینم؟"

هلن برای یک لحظه احساس کرد خونی دیگه توی صورتش جریان نداره و کاملا سفید شده..دست هاش یخ کرد و لرزش کوچیکی توشون افتاد

سرش رو به سمت پایین حرکت داد و هری با دست هاش استین پلیور بنفش رنگش رو بالا داد
زخم های کوچیک و بزرگش روی دستش خودنمایی میکردن..خیلی هاشون اونقدر عمیق نبودن ولی بعضی هاشون هم عمیق بودن...مجبور شده بود برای بند اوردن خونش دستمال کاغذی بذاره روشون و اطرافش رو با چسب نواری به پوستش چسبونده بود..
چسب زخم هاش تموم شده بود و از اونجایی که این یه هفته رو از خونه بیرون نرفته بود چسب زخمی نداشت برای پانسمان هاش...

البته برای خودش این یه نعمت بود چون باعث میشد بیشتر درد بکشه و بیشتر به احمق بودنش پی ببره...

"قشنگ ان" هری زمزمه کرد

"چی؟"

' وات  د  فاک ؟ ' هلن از خودش پرسید

"نقاشی هات..قشنگ ان..ببین چقد قشنگ خط خطی کردی؟"

"اوه..خب..."

هری استین پلیور رو پایین کشید و سمت کیفش رفت..چند بسته گاز استریل و باند و چسب بیرون اورد و روی میز هلن گذاشت

"اینا برای توان..نذار عفونت کنه"

هری گفت و خودش رو روی تخت هلن پرت کرد و روش خوابید

"ممنون" با خجالت از هری تشکر کرد  و کنارش روی تخت نشست

"هلن..میخوام یه چیزی رو اعتراف کنم"

"چی؟"

"فقط اینو بدون که اینو به جز تو به هیچ کس نگفتم..هیچ کس"

"بگو میشنوم هری.."

"من فکر میکنم...فکر میکنم..."

"تو چی فکر میکنی هری؟"

"من فکر میکنم گرایش هام با بقیه فرق میکنه"

"منظورت چیه؟"

یک آن احساس گیجی مفرط کرد

"ممم..من..من.."

" د بگو دیگه"

"من گی ام !"

و اون موقع بود که دنیای هلن به خاکستر تبدیل شد...

___________________________________
احساس میکنم داستان وحشتناک شده :/

The girl who loved AgletWhere stories live. Discover now