بوی لبخند هاش

978 217 124
                                    

هلن عصبی خودکارش روی میز میکوبید،وقتی از نوشتن جواب سوال های تو برگه نا امید شد..زودتر از بقیه بچه های کلاس برگه اش رو تحویل خانوم فورد داد و زیر نگاه های سنگین بقیه از کلاس بیرون رفت.

روی پله های راهرو نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت.دستش  رو توی جیب سویشرتش کرد و عکس مچاله شده ای رو بیرون اورد.

پدر و مادرش به صورت خیلی قشنگی بهش لبخند میزدن،مثل ماه و خورشید .

"زالزالک میخوری؟!"

صدای هری باعث شد یکمی از جاش بپره بعد با یکمی مکث  جواب داد"البته که میخورم،من عاشقشم!"

هری کنارش روی پله ها نشست . از کف دست هری چند تا دونه ازش رو برداشت و توی  دهنش مزه مزه کرد.

"امروز من و لویی میخوایم بریم پرورشگاه،تو نمیخوای بیای؟"

اما هلن با نگاه کردن به چشم های هری انگار که مسخ شده باشه خیره نگاهش کرد.

'اگه باهم بودیم،چی جوری میشد یعنی؟' از خودش پرسید

"ب..ب..برای چی؟!"

"پیشنهاد لویی بود،اون همیشه اینکارو انجام میده!برای بچه ها شیرینی و شکلات یا گاهی اسباب بازی میبره.کل حقوقی که از باباش میگیره رو گاهی فقط صرف بچه ها میکنه.."

هلن میخواست جواب هری رو بده ولی نمیتونست،ذهنش به صورت ناخوداگاه داشت زندگی خودش و هری رو تند میساخت و پردازش میکرد.

'مثلا  اینکه هری براش هر روز گل میگرفت و گل ها رو میذاشت لای موهاش،بعدشم میگفت خوشش میاد موهاش همیشه پر شده از عطر گل ها،سرشو توی موهاش فرو میکرد و بعد بو میکشید.

اینکه توی یه روز سرد زمستونی چای و لیمو درست میکرد و چایی داغ میخوردن و تلوزیون تماشا میکردن..خدا رو چه معلوم؟شاید باهم بعدش روی تخت یک نفره هلن عشق بازی میکردن.

یا اینکه عطر هری رو دیگ قایمکی تو اتاقش بو نمیکرد!با فراغ بال عطرشو برمیداشت و میزد به تن خودش تا حس کنه هری همیشه تو بغل گرفتتش.

چه میدونه؟شاید  اون موقع  به جای این گردنبند صلیب لویی ،گردنبند H هلن تو گردنش میبود و هلن هر لحظه وقتی برق اون گردنبند رو روی سینه اش  میدید دلش ضعیف میرفت و باعث میشد تند تند مثل یه مرغ عشق لب هاشو نوک بزنه.'

"هلن؟هلن؟حواست کجاس؟"

'وقتی هلن رو میدید که با یکی از هات ترین پسرای مدرسه حرف میزنه غیرتی میشد ، اونو ازش دور میکرد ،با صدای بمش بهش دستور میداد که از پسرای بد دور بمونه  و هلن براش هزار بار میمرد و زنده میشد.

تو گوشش زمزمه میکرد هزار شب و هزار روز شعر میخوند و میگفت که چقدر دوستش داره...

یا هر کی بهش نزدیک میشد یه وینچستر مشکی دستش میگرفتو از پا مینداختش.نمیذاشت حتی کسی لبخند هاشو ببینه!'

"هلن تو حالت خوبه؟!"

'اصلا یه مشت خنده هاتو میریختم توش جیبم،بعد هر دفعه که دست هامو تو سرما و گرما میکردم تو جیب ،دستم بوی لبخند هاتو میگرفت'

"هلن؟" هری با تکون دادن شونه های هلن سعی کرد اون رو از حالت مسخی در بیاره.
هری واقعا تا حالا اینطور ندیده بودتش،به طوری که لب هاش رو گاز گرفته و کبود شده بود.چشم هاش سیاه تر از هر موقعی توی زندگیش شده بود و دست هاش یخ زده بودن و عرق رو پیشونیشو پوشونده بود.

"هان؟!"

هلن با گیجی پرسید

"تو حالت خوبه؟!"

"چی؟!" هلن حس کرد قیافش شبیه احمق ها شده،گونه هاش گر گرفتن و سرشو انداخت پایین. بعد سریع جواب داد"اره ،من خوبم..یکمی سرم درد میکنه."

"اگه حالت خوب نیست میتونم باهات بیام،لویی میتونه تنهایی بره."

"نه نه نه.فقط لازم دارم تنها باشم یکمی."

"هر وقت بهم احتیاج داشتی بگو،باشه عشق؟!"

"باشه." هلن با صدای ارومی میگفت.

هری لبخند زد،باقی مونده ی زالزالک ها رو توی دست هلن ریخت و گونه اش رو بوسید و بعد سمت کلاس رفت تا بتونه وسایلش رو جمع کنه.

زالزالک ها رو نزدیک بینیش گرفت و بو کرد.
بوی لبخند های هری رو میداد.


The girl who loved AgletDove le storie prendono vita. Scoprilo ora