"آره اسمش جولیا بود."
هری با ذوق به هلن گفت ،هلن دوباره اون حس اضطراب مزخرفش برگشته بود.
از تصمیمش مطمئن بود،فقط نمیدونست اون رو چطوری بیان کنه.
"بنظر دختر شیرینی هست!"
"آره نمیدونی که هلن،یه دست های تپلی داره که نگو،لپ!لپ هاش نگو !وای با لویی دوس داشتیم همونجا بخوریمش!"
هلن کنار پنجره اتاقش نشست و به اولین بارون بهاری نگاه کرد..
بوی خاک میومد،بوی زندگی."من بچه ها رو زیاد دوست ندارم."
"اما من و لویی عاشق بچه هاییم!"
هری گفت و بعد کنار پنجره ولی روبروی هلن نشست.
"آممم،هلن.."
هلن خورده های سنگ رو از لبه پنجره جمع کرد و به چراغ نئونی روبروی خونه اش نگاه کرد.
"چی شده هری؟!"
"لویی امروز رفته که.."
"لویی کجا رفته؟!" و یکی دوتا از سنگ ها رو سمت اون چراغ نئونی پرت کرد.
"اون امروز تصمیمشو گرفت،گفت با النور بهم میزنه."
برای لحظه ای نفس تو سینه هلن حبس شد.
"اوه.."
"اون گفت دوست داره وقتی منو میبوسه کسی نباشه ک نسبت به لویی حس مالیکت داشته باشه..دوس داشت وقتی که منو میبوسه متعلق به من باشه.." بعد ادامه داد" همین فکر هاش،همین حس شیرین وفاداریش برای من شیرینه..همین ها باعث میشن من هیچ وقت توی زندگیم از انتخابش پشیمون نشم.."
باشه..باشه..هر آدمی یه ظرفیت هایی داره..هلن احساس میکنه واقعا داره این ظرفیت هارو از دست میده..
اون حسودی کرد،واقعا با تمام وجودش حسودی کرد..لویی رسما میخواست هری رو مال خودش بکنه..این خیلی براش دردناک بود و باعث میشد قلبش مچاله بشه.
"این..این...خوبه.." به سختی کلمات رو کنار هم گذاشت.
هری نفس عمیقی کشید و بعد به بیرون نگاه کرد.
هوا تاریک شده بود ،اما لویی برنگشته بود،احساس نگرانی اذیتش میکرد.شاید باید فلوت میزد تا یکمی آروم میشد."بارون قشنگیه،دوستش دارم." هری گفت و بعد دستش رو زیر قطره های بارون گرفت.. قطره های بارون پوست دستشو نوازش میکردن
هلن با سنگ های دیگ باز به چراغ نئونی ضربه زد.
"اما من ازش بدم میاد..احساس میکنم هر دفعه که بارون میاد درد بزرگی روی سینه ام وجود داره..""اما این درست..." هری نتوست جملشو کاما کنه و چشم هاش گرد شد وقتی دید لویی زیر بارون میدوئه و سمت خونه ی هلن میاد.
"اون لوییه؟" هری بلند پرسید و از پنجره فاصله گرفت
"فکر میکنم خودش باشه" هلن اروم جواب داد.
هری بدون اینکه مکثی کنه با سرعت از اتاق خارج شد،صدای کوبیده شدن در ورودی خونه باعث شد هلن متوجه بشه که هری از خوه بیرون زده.
سرش رو سمت لویی چرخوند.اون حالا سرجاش وایستاده بود و هری جلوش بود.
هری با سرعت سمتش رفت و بعد این لویی بود که سریع لب هاش رو به لب های هری متصل کرد.
هلن احساس کرد خورشید و سیاره هاش دور سرش میچرخن..
اون ها به طرر قشنگ و عاشقانه ای همو میبوسیدن و هلن نمیتونست چشم از این درد زیبا برداره.
احساس کرد توی وجودش برج های امید های واهی ک برای خودش ساخته بود یکی یکی فرو میریزن..
این سستی و رخوت وجودش شاید به خاطر ارامش بعد از ویرانی هست.شاید از اون روز به بعد بود که هلن تصمیم گرفت پرده های پنجره ی اتاقش همیشه کشیده باشن..
اون حتی دیگه نمیخواست بارون رو ببینه..چیزی که آزارش میداد در واقع بوسه های خیس اون ها زیر بارون نبود..
هلن برخورد روح های اون ها رو زیر بارون بهاری دیده بود..
هلن به مشتش نگاه کرد..تنها سنگ مونده توی مشتش رو سمت چراغ نئونی رنگ پرت کرد..
چراغ برای مدت کوتاهی روشن و خاموش شد..
بالاخره خاموش شد.
و هلن تصمیمش رو گرفته بود، تنها چیزی که از اون باقی میموند یه نامه برای هری بود.
YOU ARE READING
The girl who loved Aglet
Teen Fictionزالزالک بهترین میوه ی دنیاست.. البته اگه بتونیم میوه به حسابش کنیم.. چون شیرینیش یه جور خاصه..مثل بقیه شیرینی ها نیست!مزه اش نابه..ناب مثل عشق! *completed* Cover by @kimiyamd ❤