گم شدگی

1K 208 125
                                    

به تاج تخت تکیه داده بود و توی تاریکی چشم های سبزش که توی قرمزی اطرافش محو شده بودن برق میزدن

"اون نخواست که با من باشه."

هری زمزمه کرد و بعد دست هاشو دور گلوش حلقه کرد...

فشار داد و فشار داد و فشار داد.

و تنها کاری که هلن میتونست بکنه تماشا کردن و درک کردنش بود.شاید.البته.

"داره خفه ام میکنه.دارم خفه میشم.دست هاشو گذاشته دور گلوم و داره میکشتم"

هری بعد از اینکه دست هاشو از گلوش جدا کرد گفت و چهار زانو روی تخت نشست.

بدن بلند و کشیده اش خم شده بود و موهای فر بلندش روی صورتش ریخته بودن.

باز بطری مشروب رو برداشت و آخرین قطره های مشروب رو سر کشید.

"مرده ام..زیر خروار ها خروار خاک دفن شدم.دفن شدم و کسی صدامو نمیشنوه هلن.این درد داشت.اهق..احمقانه اس ولی
نمیدونم چرا ولی برای یه مدته همش دارم از این جمله استفاده میکنم..' درد میکنه،درد داشت.' "

هلن روی تخت رفت و روی زانو هاش  به سمت هری حرکت کرد.

صورت هری با دست هاش گرفت زمزمه کرد"عاشق شدنت هم با بقیه فرق داره هزا..عاشق شدنت رو هم دوست دارم.."

"چی..چی گفتی ؟"

هری با گیجی پرسید و بعد از پشت سر خودش رو روی بالش انداخت.

"خوابت میاد؟" هلن ازش پرسید در حالی که داشت پتو رو از زیر پا های بلندش بیرون میکشید.

"فکر کنم.مطمئنم نیستم."هری در حالی که یه اخم رو پیشونیش بود جواب داد.

"بخواب،بهتر میشی."

"C'est la vie", say the old folks"

هری زیر لب گفت و بعد دوباره ادامه داد.

"It goes to show you never can tell"

"واسه گوش دادن به بری دیر نیست؟" با خنده پرسید.

"هیچ وقت." هری جوابشو با نیشخند داد .انگار نه انگار همون شکسته چند دقیقه پیشه.

هلن توی لب تاپ اش آهنگ رو پلی کرد و بعد سمت هری رفت و پتو رو خوب روش کشید.

لب هاش رو طولانی روی پیشونیش چسبوند و بعد ازش جدا شد.

"خوب بخوابی هری."

هلن گفت و بعد سمت پنجره رفت.پیچک ها خشک شده بودن و شاخه هاش به رنگ بلوط در اومده بودن.دونه ها ریز برف روشون نشسته بودن و خودنمایی میکردن،دلش برای پیچک های سبز تنگ شده بود.

با باز کردن پنجره باد سرد زمستونی توی اتاق  پیچید.

"من گم شده ام هلن..انقدری ک دوستش دارم توی دوست داشتنش گم شده ام..حتی نمیتونم خودمو  پیدا کنم.میخوام نفس بکشم ولی هر چقدر که سعی میکنم بیشتر  خفه میشم.."

هلن سکوت کرد و چیزی نگفت..بعد از گذشتن چند دقیقه پسر مو فرفری به خواب عمیقی فرو رفته بود.

هلن لبه پنجره نشست و از سرما خودش رو  بغل کرد. سرما رو دوست داشت.حس گز گز انگشت های دستش رو دوست داشت.حس خوبی بود،حدس میزد.

" They had a teenage wedding

And the old folks wished them well

You could see that Pierre did truly love
the mademoiselle

And now the young monsieur and madame have rung the chapel bell"

بری با صدای فوق العاده اش میخوند و دونه ها برف توی هوا به رقص در اومده بودن..

انگار اون صدای جادویی هر چیزی رو میتونس به رقص در بیاره.

به تابلوی نئونی رو به روی پنجره اتاقش خیره شد.مثل همیشه نارنجی رنگ بود و روشن.

صدای خر خره گربه توی اون فضای سرد زمستونی پیچید..
خر خر های دردناکش مثل کشیدن ناخن ها رو دیوار های سنگی مو رو روی تنش سیخ کرد.

بوی خون رو شنید ..بعد زمزمه کرد..

"منم گم شده هری..انقدری توی' تو' گم شده ام ک هیچ وقت پیدا نمیشم..هیچ وقت.."

" C'est la vie", say the old folks

It goes to show you never can tell"

_____________________________

Music:you never can tell by chuck berry

میدونم خیلی دیر شد:(

The girl who loved AgletTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon