1هفتگی بچه ها

4.7K 568 251
                                    

هری با صدای خوابالویی گفت"من ارومش میکنم بیبی"دوقلوها دست از گریه کردن برنمیداشتن و لویی از وقتی اونا بدنیا اومدن نتونسته درست بخوابه پس هری میخواست تا جایی که میتونه کمکش کنه.

لویی با خستگی پرسید"تو مطمئنی؟"هری سرش رو تکون داد و به طرف گهواره جک رفت که داشت توش بشدت گریه میکرد.اون سریع جک رو بغل کرد و راه رفت تا آرومش کنه و خواهرش رو بیدار نکنه.

هری با انگشت شصتش گونه ی جک رو نوازش کرد و اروم گفت"همه چیز مرتبه کوچولو"جک اروم شد و با چشمای درشت آبیش که دقیقا مثل لویی بودن بهش خیره شد.هری گفت"تو واقعا محشری....دقیقا مثل پدرت"

جک در عوض خرخر کوچولویی کرد که باعث شد هری بخنده.اون گفت"پدرت خیلی قویه.اون یکی از قوی ترین مردایی هست که تا حالا دیدم.اون خودش همه کار میکنه."هری وقتی صدای پا شنید سرش رو بلند کرد و لویی رو دید که تلوتلوخوران جلو اومد.

اون روی پنجه ی پاش کنار هری ایستاد و به صورت خوشحال جک نگاه کرد و گفت"پسر کوچولوم چطوره؟...میتونم ببینمش؟"هری سرش رو تکون داد و گفت"البته اون پسر خودته"هری جک رو تو بغل لویی گذاشت و خودش رفت پشت سر لویی و دستاش رو دور کمر تقریبا باریک لویی حلقه کرد و چونه ش رو روی شونه ی لویی گذاشت.

لویی گفت"هیچ چیزش شبیه اولی نیست"هری دستش رو کمر لویی فشار داد و گفت"اون خیلی خوشگله.دقیقا مثل تو"لویی با خجالت خندید و جک رو که خوابش برده بود تو تختش گذاشت و گفت"اونا محشرن"اونوقت به تخت جیمی نگاه کرد اونم مثل برادرش خوابیده بود.

هری پرسید"خسته ای؟"لویی جواب داد"اره ولی نگرانم که بچه ها مشکلی نداشته باشن"هری مانیتور بچه ها رو روشن کرد و گفت"بیا..حالا دیگه اگر بیدار بشن ما میفهمیم..بیا بریم یه کم استراحت کن"لویی دست هری رو گرفت و به طرف اتاق خوابشون رفتن.

اونا زیر ملافه ها خزیدن و هری لویی رو از پشت بغل کرد و گردنش رو بوسید.لویی لرزید.هری گفت"تو بوی پودر بچه میدی"لویی خندید و گفت"اوه من اصلا نمیدونم دلیلش چیه؟...مطمئنا بخاطر این نیست که من دوتا بچه تو خونه م دارم نه؟"هری دوباره لویی رو بوسید و گفت"دوستت دارم"لویی با لبخند جواب داد"منم دوستت دارم"

---------
لویی درحالی که جیمی رو تو بغلش نگه داشته بود صدا زد"هری؟؟"هری جواب داد"بله؟"زیر چشمای لویی یه کم سیاه شده بود و صورتش بنظر خیلی خسته میرسید.لویی گفت"میشه بری از فروشگاه برای بچه ها پوشک بگیری؟"هری سرش رو تکون داد.جک رو اروم تو گهواره ش گذاشت و بعد از برداشتن سوییچ ماشینش و بوسیدن لویی از در بیرون رفت.

لویی گفت"خب برای اولین بار ما با هم تنهاییم بچه ها.چکار میتونیم بکنیم ها؟"اون جیمی رو هم تو گهواره گذاشت و داشت به اتاق میرفت که صدای گریه جیمی رو شنید.اون سریع برگشت و جیمی رو بغل کرد و گفت"تو گرسنه ای دخترم نه؟"روی صندلی نشست و تیشرتش رو کنار زد و اجازه داد جیمی ازش شیر بخوره.بخاطر دردی که داشت ناله کرد.

Baby Boy(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now