3هفتگی بچه ها

3.9K 542 97
                                    

جیمی با صدای آرومی گفت" اووو".لویی خندید و پیشونی جیمی رو بوسید و تکونش داد.اون گفت "صبح بخیر جی."دماغش رو تو موهای کوتاه جیمی فرو برد و بو کشید.ساعت 6 صبح بود و لویی با صدای غرغر جیمی تو گهواره ش بیدار شده بود و چون نمیخواست هری بیدار بشه زود بطرفش رفت و بلندش کرد.

اون پرسید "تو گرسنه ای؟" با اینکه جوابش رو میدونست.جیمی سعی کرد از رو لباس نوک سینه ی لویی رو بمکه.لویی خندید و لباسش رو کنار زد تا جیمی راحت شیر بخوره.

"صبح بخیر خوشگلم"لویی صدای هری رو شنید برگشت و نگاهش کرد.اون جلوی در ایستاده بود و قیافه ش کاملا خوابالو بود.لویی گفت "صبح بخیر هری.میشه جک رو بیاری نزدیک من؟" هری با لبخند سرش رو تکون داد بطرف گهواره ی جک رفت وبغلش کرد.لویی خنده ش گرفت وقتی هری برای جک زبونش رو بیرون اورد و اون خندید.

وقتی شیر خوردن جیمی تموم شد لویی جک رو بغل کرد و بهش شیر داد.هری پیشونی لویی رو بوسید و گفت "دکتر گفت که تو باید استراحت کنی لو.برو بخواب من مواظب دوقلوها هستم."لویی سرش رو تکون داد و گفت" باشه."اون جک رو هم داخل گهواره گذاشت هری رو بوسید و به تختش رفت تا بخوابه بدون فکر کردن به بچه ها و هری!
---------

لویی 2ساعته که خوابیده.هری روی مبل نشسته درحالیکه جک رو تو بغلش نگه داشته بود و جیمی کنارش رو مبل خوابیده بود.لویی همش به هری میگفت که اون جک رو بیشتر دوست داره اما هری زیر بار نمیرفت.همه ی پدرو مادرا با یکی از بچه هاشون بیشتر ارتباط برقرار میکنن و هری با اینکه بچه ها سه هفته بیشتر ندارن اما میدونست جک اونو بیشتر دوست داره!

هری تو فکر بود که یه دفعه صدای جیمی رو شنید اون سریع جک رو روی مبل خوابوند و جیمی رو بغل کرد و پرسید" چی شده عزیزم؟" اون جیمی رو تکون داد و باعث شد تا اروم بشه.و بعد همونطور که جیمی رو تو بغلش نگه داشته بود شنید که اون آروغ زد.وبعد احساس گرمی کمی رو شونه ش کرد.جیمی روش بالا اورده بود

اون با ناله گفت" اوه نه جی!"اون از جاش بلند شد هردوتا بچه ها رو بغل کرد و به اتاقشون رفت و اونا رو تو گهواره گذاشت.میتونست صدای خنده ی اروم جیمی رو بشنوه.با خودش لبخندی زد و به حمام رفت تا لباسش رو بشوره.اون لباسش رو دراورد و لکه رو با اب شست ولی قبل از اینکه لباسش رو بپوشه صدای جک رو شنید.

سریع به اتاق بچه ها برگشت و جک رو بغل کرد.جک فورا نوک سینه ی هری رو تو دهنش برد و شروع به مکیدن کرد.هری خندید.اون صدای پایی شنید و برگشت و لویی رو دید که با قیافه ی خسته اونجا وایستاده.

هری گفت "هی بیبی بوی بیدار شدی؟"لویی گفت" اره."اون جلو اومد و دستاش رو دراز کرد.هری جک رو تو بغل لویی گذاشت.جک به صورت لویی نگاه کرد و چند لحظه بعد اون شروع به گریه کرد.لویی با ناراحتی جک رو به هری برگردوند و پرسید "چرا اون منو دوست نداره؟"

هری پیشونی لویی رو بوسید و گفت "اون دوستت داره لو.فقط امروز یه کم بداخلاق شده."لویی سرش رو تو سینه ی هری برد و عطر خوشبوی بدنش رو بالا کشید.اون گفت "من خسته م."
-باشه فرشته برو بخواب دوباره
+باشه ولی من جیمی رو با خودم میبرم.

لویی جیمی رو بغل کرد و به اتاق برد.اون روی تخت دراز کشید و جیمی رو روی سینه ی خودش خوابوند.جیمی به لباس لویی چنگ زد و باعث شد لویی اروم بخنده.
هوا گرم بود اما لویی دوست نداشت لباسش رو دربیاره اون هنوز یه شکم چاق داره.میدونه که الان وقت رژیم گرفتن نیست اما دوست نداره هری اونو اینجوری ببینه.

هری یه شکم کاملا تخت و زیبا داره اما لویی بخاطر بچه ها واقعا چاق شده.تا موقعی که حامله بود اون میتونست بچه ها رو بهانه کنه اما الان اون فقط چاقه!لویی با خودش فکر کرد که اون به اندازه کافی برای هری جذاب نیست تا باهاش سکس داشته باشه.با این فکر اهی کشید و کم کم دوباره خوابید.

Baby Boy(Larry Stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora