هری وارد پارکینگ یه فروشگاه شد و نزدیک در اصلی ماشینش رو پارک کرد.لویی با تعجب پرسید"ما کجا هستیم هری؟"هری خندید و گفت"به زودی میفهمی"اون از ماشینش پیاده شد و بعد در رو برای لویی باز کرد و کمکش کرد تا پیاده بشه.لویی که از خجالت صورتش سرخ شده بود دست بزرگ هری رو گرفت و پیاده شد.همینکه یه قدم برداشت سرش گیج رفت و دوباره به ماشین تکیه داد.
هری با نگرانی پرسید"تو حالت خوبه لو؟"لویی نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد و گفت"البته.من فقط یه کم خسته هستم"هری صبر نکرد اون خم شد زیر زانوهای لویی و پشت کمرش رو گرفت و مثل عروسا بلندش کرد و بطرف فروشگاه راه افتاد.لویی دستاش رو دور گردن هری انداخت و جیغ زد"مواظب باش"هری با خنده گفت"هواتو دارم بیبی بوی"
لویی از خجالت سرش رو تو شونه ی هری فرو کرد.وقتی به داخل فروشگاه رسیدن هری خیلی اروم لویی رو پایین گذاشت.لویی سرش رو بلند کرد و دید فروشگاه پر از لباس بچه ،اسباب بازی و وسایل بچگونه ی دیگه ست.
لویی فقط تونست بگه"واو"هری دستش رو گرفت و گفت"نایل بهم گفت تو هنوز هیچی برای بچه ها نخریدی منم تصمیم گرفتم بیارمت برای خرید"اون دست لویی رو کشید و بطرف ویترین پر از لباس نوزاد برد.
لویی جلوی ویترین ایستاد و به لباسها خیره موند.اون گفت"اینا خیلی کوچیک هستن"هری خندید و گفت"خب بچه ها کوچیک هستن لو"اون یه لباس سفید و آبی کوچیک برداشت و به دست لویی داد.لویی لباسو جلوش گرفت و پرسید"این اندازه ی بچه های من هست؟"
هری خندید لباس رو از دست لویی گرفت و اونو به شکم لویی چسبوند و گفت"هی نگاه کن،دقیقا اندازه ست"لویی با ذوق خندید و رنگ چشماش انگار روشنتر شدن.
هری پرسید"اینو میخوای؟"لویی لباشو به هم فشار داد.و گفت"هری من نمیخوام تو پولهاتو برای من..."هری نذاشت حرفش رو کامل کنه و گفت"حرف نباشه،میخواهیش یا نه؟"لویی سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و هری لباس رو برداشت و روی دستش انداخت.
هری پرسید"خب دیگه چی لویی؟"لویی روی پنجه ی پاش ایستاد و دستش رو به سمت یه لباس خال خالیه صورتی دراز کرد ولی بخاطر قد کوتاهش نتونست برش داره هری خندید و به راحتی اونو برداشت و به دست لویی داد.لویی بخاطر کوچک بودن سایز لباس خندید و بعد اونو به هری پس داد
هری گفت"اوه لویی زود باش.من میدونم که تو بیشتر از اینا به لباس احتياج پیدا میکنی.اونا 2تا هستن!"لویی شانه ای بالا انداخت و دوتا لباس برداشت روی یکی عکس هواپیمای سبز و روی اون یکی اردک آبی بود.
هری خندید و اونا رو از دست لویی گرفت تا اون مجبور نباشه چیزی به غیر از دوقلوهای تو شکمش حمل کنه.وقتی خریدشون تموم شد دستای هری پر از لباس و اسباب بازی بودن.هرچند لویی اصرار کرد مقداریشون رو خودش حمل کنه ولی هری قبول نکرد.و خب اصلا لازم نبود لویی بدونه اونا چقد گرون شدن
----------نیمه شب بود ولی پسرا هنوز به تختشون نرفته بودن.چون لویی درد داشت و هری بیدار بود تا دستش رو بگیره.
بالاخره درد لویی تموم شد و اونا لباس راحتی پوشیدن و به تخت رفتن.لویی دراز کشید و هری هم پشتش دراز کشید و لویی رو بغل کرد.لویی لبخندی زد چون بدن هری بهش احساس گرما و آرامش میداد.هری دستش رو روی شکم لویی گذاشت و وقتی لگد زدن بچه ها رو حس کرد لبخندی زد.اون موهای لویی رو بوسید و دوباره هر سه تای اونا رو تو بغلش گرفت و خوابید.