اینم قسمتی که همه منتظرش بودن!!!!!
لویی غلتی زد و خواست هری رو بغل کنه که با تخت خالی مواجه شد.اون ناله کرد هم بخاطر اینکه کمرش درد میکرد و هم بخاطر اینکه یادش اومد امروز هری باید برای انجام یه سری کار به هلمز چپل برگرده و تا شب هم نمیاد.
اون از جاش بلند شد تا به دوقلوها سر بزنه.هردوتای اونا خیلی آروم خوابیده بودن پس لویی به طرف اشپزخونه رفت تا صبحانه بخوره.هنوز صبحانه ش رو کامل نخورده بود که صدای گریه ی یکی از دوقلوها رو شنید.
سریع به اتاقش برگشت.و جیمی رو زیر سینه ش گذاشت.و همزمان گهواره جک رو تکون داد.خیلی زود بچه ها آروم گرفتن و حالا با چشمای گرد و درشتشون به لویی خیره شدن.اون با لبخند بزرگی روی لبش همونجا روی صندلی نشست و به بچه هاش نگاه کرد.
اونا واقعا شبیه خودش بودن تا اولی.میدونست این احمقانه ست اما داشت به یه بچه شبیه هری فکر میکرد.با همون چشمای سبز و موهای فرفری.فکری به سرش رسید اما مطمئن نبود که اجرا کردنش کار درستی باشه.
بعد از ناهار اون کیف بچه ها رو آماده کرد و به لوتی زنگ زد.خیلی زود اون جلوی خونه ی لویی بود.لویی هر دوتا بچه ش رو بوسید و اونا رو تو ماشین لوتی گذاشت.
لویی:لطفا مطمئن شو که امشب هر دو ساعت یک بار شیر میخورن و پوشکشون تمیزهلوتی:باشه باشه من مراقبشون هستم بابا کوچولو
لویی:بازم این حرف رو زدی؟
لوتی:خب تو فقط 20 سالته و دو تا بچه داری
لویی:من 21 سالمه و تقصیر من نیست که اونا دوقلو بودن
لوتی:باشه این فقط یه شوخی بود
لویی لباش رو روی هم فشار داد و لوتی رفت.لویی به سمت ماشین خودش رفت و به طرف فروشگاه رانندگی کرد.اون به یه چیزایی احتیاج داره
--------هری در رو باز کرد و وارد خونه شد اون صدا زد"بیبی بوی کجایی؟"لویی از اشپزخونه بیرون اومد و بطرف هری رفت و بغلش کرد"عزیزم تو برگشتی.من واقعا دلم برات تنگ شده بود"
هری درحالیکه لویی رو تو بغلش به سمت مبل جلوی تلویزیون هدایت میکرد گفت"منم همینطور بیبی اما میدونی که مجبور بودم"لویی لباش رو بیرون داد و اخم بامزه ای کرد.هری پرسید"بچه ها خوابن؟"
لویی جواب داد"ام..خب خواهرم امروز اونا رو برد خونه خودشون"هری ابروهاش رو بالا برد و پرسید"برای چی؟"لویی گفت"نمیدونم شاید اونا فک میکنن ما به یه کم استراحت احتیاج داریم"هری کنترل تلویزیون رو برداشت و سرش رو تکون داد.
هری موقع شام احساس میکرد رفتار لویی یه جورایی عجیب شده.اون چند لحظه به هری خیره میشد و بعد درحالی که گونه هاش صورتی پررنگ شده بودن به بشقابش نگاه میکرد.بعد از شام هری گفت که میره تا قبل از خواب دوش بگیره.لویی سرش رو تکون داد و ظرفا رو تو سینک گذاشت.