8ماهگی بچه ها

4K 500 53
                                    

هری با صدای ارومی گفت "بیا اینجا جک."اون رو یه سمت قالی روی زمین نشسته بود.لویی بهش گفته بود که جک به زودی شروع به خزیدن میکنه(یا چهاردست و پا رفتن)و هری میخواست خودش اینو ببینه.

جک رو سمت دیگه ی قالی نشسته بود و با چشمای درشت آبیش با کنجکاوی به هری نگاه میکرد.

لویی از تو اشپزخونه صدا زد "هری بیا ناهار آماده ست."هری جواب داد"باشه یه لحظه صبر کن"لویی درحالی که جیمی رو تو بغلش داشت از اشپزخونه بیرون اومد و گفت"تو خیلی وقته داری اینکارو میکنی.بیا ناهار بخور و استراحت کن"

هری سرش رو تکون داد و گفت"نه من میخوام جک هم مثل جیمی شروع کنه به چهاردست و پا رفتن"لویی گفت"این طبیعیه که جیمی زودتر از برادرش شروع به چهاردست و پا رفتن کنه"جیمی موهای لویی رو چنگ زد و کشید معلوم بود که این کار درد داره اما لویی چیزی نگفت.

هری گفت"باشه فقط یک دقیقه"اون به اطراف اتاق نگاه کرد تا یه چیزی پیدا کنه و جک رو باهاش ترغیب کنه.اون تصمیم گرفت تا میمون بنفش موردعلاقه ی جک رو امتحان کنه.پس از رو میز برش داشت و جلوی چشم جک تکونش داد.و گفت"بیا اینجا جک.بیا بگیرش"

جک با دیدن میمونش خندید و چشماش درخشیدن.دستش رو دراز کرد تا از همونجا عروسک رو بگیره.هری تشویقش کرد"زود باش جک بیا بگیرش"جک روی زمین خم شد کف دستا و زانوهاش رو روی زمین گذاشت و کم کم شروع به چهاردست و پا رفتن کرد.

هری با خوشحالی گفت"اررره همینه پسر زود باش"جک بالاخره تونست خودش رو به عروسک برسونه.لویی خندید وقتی هری با ذوق جک رو بغل کرد و قلقلک داد و خندوندش.اونا به اشپزخونه رفتن و هری جک رو توی صندلی مخصوصش نشوند و رفت تا براش قاشق بیاره.

هری پرسید"چه خبر از نایل؟خیلی وقته که از خونه بیرون نرفته"لویی جواب داد"خب اون اواخر حاملگیشه و لیام زیادی حساسه.هرچند نایل حسابی دیوونه ش کرده"هری یه ابروش رو بالا انداخت و گفت"درسته.من اصلا دلم نمیخواد کیسه ابش روی قالی ما پاره بشه!"

--------

لویی گفت"هی نای"اون نایل رو به طرف مبل راحتی هدایت کرد و کمکش کرد تا بشینه.نایل گفت"جدی میگم لو.تو چطور میتونستی 2تا بچه رو تو شکمت تحمل کنی؟ من حتی این یکی رو هم به سختی تحمل میکنم"

لویی جوابی نداد و فقط لبخندی زد.لیام پرسید"دوقلوها کجان؟"قبل از اینکه لویی جواب بده هری درحالی که هردوتا بچه ها رو تو بغلش نگه داشته بود وارد اتاق شد.اون گفت"اونا نمیخوان غذا بخورن لو"

لویی اهی کشید و جک رو از دست هری گرفت و به لیام داد و گفت"بیا.یه کم تمرین کن لی"لیام خندید و جک رو گرفت.

نایل روی مبل خم شد و گفت"فااااک"لویی با نگرانی جلو رفت و پرسید"چی شد نای؟ حالت خوبه؟"نایل زیر لبش گفت"اره این فقط انقباض براکستون هیکس بود"لویی با نگرانی نگاهش کرد.چند لحظه بعد دوباره نایل دچار انقباض شد.لویی گفت"نای..من فک میکنم تو میخوای زایمان کنی"

نایل گفت"نه..نه..من خوبم...این فقط یه کم....اووووووه...باشه فااک حق با توعه"چشمای لیام گشاد شدن و رنگش پرید.اون پرسید"چی؟ چی شده؟"نایل غر زد"هیچی.فقط یه بچه میخواد از اون سوراخ لعنتی من بیاد بیرون.حالا کمکم میکنی یا نه؟"

لیام یه لحظه شوکه نگاهش کرد و بعد جک رو به دست لویی داد و درعوض دست نایل رو گرفت.هری گفت"ببرش بیمارستان لی"لیام نایل رو که درآستانه گریه کردن بود به طرف در برد.لویی گفت"نگران نباش نای زود تموم میشه"نایل ناله ای کرد.لیام گفت"وقتی اون(دختر)بدنیا اومد بهتون زنگ میزنم"

وقتی اونا از در بیرون رفتن لویی با غر گفت"بچه ی بیشتر.این تنها چیزیه که بهش احتیاج نداریم"اون انگشتش رو به سمت جک گرفت و با خنده گفت"یه خرابکار بیشتر مثل تو"

Baby Boy(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now