33 هفتگی

3.7K 585 45
                                    

نایل:هی رفیق هنوز نرسیدی؟

هری:بیست دقیقه دیگه اونجام

هری:لویی چطوره؟

نایل:در حال نق زدن

نایل از جاش بلند شد و به بالای پله ها رفت.لویی تو تختش دراز کشیده بود و دستاش رو روی شکمش گذاشته بود.اون با قیافه ی نا امیدی گفت"اونا همش در تکون خوردنن"نایل لبخند نصفه ای زد و به لویی کمک کرد تا بشینه

لویی گفت"من میخوام هری کنارم باشه"نایل لباشو رو هم فشار داد.لویی ادامه داد"من چند روز دیگه باید زایمان کنم.اگر هری اونو از دست بده چی؟ نایل دستش رو دور کمر لویی انداخت و بهش گفت"من مطمئنم هری اونو از دست نمیده"

لویی ناله ای کرد وقتی یکی از بچه ها بهش لگد زد.نایل اهی کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.وقتی ماشین هری رو دید لبخندی زد و گفت"فک کنم همسایه ی جدیدمون بالاخره رسید.میخوای ببینیش؟"

لویی چند لحظه به نایل خیره موند قبل از اینکه جواب بده"من حتی نمیتونم از تختم بیرون بیام چجور توقع داری تا پایین خیابون بیام؟"نایل سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و گفت"خب پس من میرم تا اونو به اینجا بیارم تا بتونی ببینیش"اون قبل از اینکه لویی بتونه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت

از خونه لویی بیرون رفت و بسمت خونه هری راه افتاد وقتی به اونجا رسید داشت نفس نفس میزد و هری با تعجب بهش نگاه کرد اون گفت"از کجا فهمیدی من رسیدم؟ببینم حال لویی خوبه؟ دوست دارم زودتر ببینمش"

نایل چشمای رو چرخوند درحالی که هنوز نفسش جا نیومده بود با ناراحتی گفت"بله ممنون منم حالم خوبه"هری خندید و انگشت فاکش رو نشون نایل داد.
اونا به خونه ی لویی برگشتن و وارد شدن.نایل گفت"تو پشت من بیا رفیق"اونا وارد اتاق خواب لویی شدن و نایل از جلوی هری کنار رفت و گفت"هی لو همسایه جدیدمون رو ببین"

لویی چرخید و هری رو دید که اونجا وایستاده.اول نفسش بند اومد ولی بعدش لبخند بزرگی روی لبش نشست.اون با شادترین لحنی که تو این مدت نایل ازش شنیده بود پرسید"هری؟؟؟ تو اینجا چکار میکنی؟"

هری جلو رفت کنارش روی تخت نشست و لبای پسر کوچکتر رو بوسید.لویی خجالت کشید و سرخ شد.نایل گفت"من تنهاتون میزارم فعلا"اون با لبخند از اتاق خارج شد و در رو بست.هری دوباره به طرف لویی برگشت و گفت"خونه ی پایین خیابون رو خریدم.اینجوری میتونم همیشه نزدیکت باشم"

لویی دوباره لبخند زد.هری پرسید"خب حالت چطوره؟"لویی اهی کشید و گفت"خسته م"هری لویی رو بغل کرد و دوباره بوسیدش.اون گفت"دلم برات تنگ شده بود"لویی دست هری رو گرفت و روی شکمش گذاشت و گفت"ما هم دلمون برات تنگ شده بود"

لویی از حسی که دست گرم و بزرگ هری به پوست شکمش میداد لذت میبرد.بعد از چند لحظه اون خودشو از بغل هری بیرون کشید و گفت"من متاسفم هری"هری ابروش رو بالا برد و پرسید"برای چی؟"لویی اهی کشید و گفت"خب من الان چاق و حامله هستم و نمیتونم جایی برم و کاری بکنم.بعد از اونم بچه ها هستن و من..."

هری حرفش رو قطع کرد اون گفت"برام مهم نیست بیبی بوی.مشکلی نیست.تا وقتی تو کنارم باشی مشکلی نیست"

Baby Boy(Larry Stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora