22هفتگی(قسمت اول)

5.1K 792 162
                                    

هری زیپ اخرین چمدونش رو هم بست.خب اون آماده ست.3تا چمدونش رو برداشت و داخل ماشینش گذاشت

نایل بهش گفته بود که میتونه 10 روز بمونه پس هری یه کم وسایل اضافی با خودش برداشته بود.معده ش از شدت استرس و هیجان پیچ میخورد.

اون در خونه ش رو قفل کرد.داخل ماشین نشست و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه یه نفس عمیق کشید و بعد اون شروع به حرکت کرد.

--------

لویی لباش رو گاز گرفت چون نمیخواست دردش تو صورتش مشخص بشه.اون نمیخواست نایل بفهمه درد داره با اینکه اون روبروش نشسته بود.به شکمش چنگ زد تا جلوی ناله کردنش رو بگیره.

نایل گوشیش رو برداشت و به لویی نگاه کرد.با دیدن حالت لویی گفت"لویی؟"اون گوشیش رو گذاشت سرجاش.لویی ناله ای کرد و به شکمش چنگ زد.

اون پرسید"تو حالت خوبه؟"لویی یه مکث کرد و بعد سرش رو تکون داد.نایل لباش رو روی هم فشار داد بعد از جاش بلند شد و روی مبل کنار لویی نشست.

"میتونم دستت رو بگیرم؟"لویی پرسید.اون ناله ای کرد و لباش میلرزیدن.اون واقعا وحشت زده بنظر میرسید

نایل سرش رو تکون داد و دستای لویی رو گرفت.لویی محکم گرفتشون و هروقت دردش شدید میشد فشارشون میداد.

نایل به صورت لویی نگاه کرد اون ناراحت بود که دوستش درحال درد کشیدنه.اون خیلی ترسیده بود.نایل آرزو میکرد که میتونست همه چیز رو درست کنه تا لویی اینقد مضطرب نباشه.اما اون نمیتونست

بعد از چند دقیقه لویی آروم شد.چشماش رو باز کرد و دستای نایل رو ول کرد.نایل دستش رو برد پشت کمر لویی و آروم نوازشش کرد.

نایل پرسید"تموم شد؟"اون به دستای لاغر لویی نگاه کرد.لویی جواب داد"اره ممنونم نای"اون لبخندی زد چون همون موقع بچه هاش داشتن آروم حرکت میکردن و حس خیلی خوبی داشت.

نایل به آشپزخونه رفت.لویی داشت تصور میکرد که زندگی چقد خوب میشه وقتی دوقلوها بدنیا بیان.و همه دور هم باشن.لویی،پسرش،دخترش و....
......هری
--------

هری داشت با خودش آهنگ رو زمزمه میکرد که صدای زنگ گوشیش رو شنید.پس کنار جاده نگه داشت و گوشیش رو چک کرد
نایل:هی.لویی کل امروز درد داشت.تو تو راه هستی؟
هری:پسر بیچاره.اره من 20 دقیقه دیگه میرسم
هری گوشیش رو کنار گذاشت و دوباره به رانندگی ادامه داد.دلش میخواست زودتر به خونه ی لویی برسه.

-------
"هی نای"لویی رو نایل گفت.نایل برگشت و نگاهش کرد و جواب داد"چی شده لو؟"
لویی دستش رو روی شکمش گذاشت و پرسید"فک میکنی هری....از من خوشش میاد؟"

نایل ابروش رو بالا برد و گفت"اون پسر تو رو بیبی بوی صدا میزنه پس حتما یه چیزی هست"لویی گفت"فقط میخواستم....مطمئن بشم"اون ناله ای کرد و چشماش رو یه لحظه بست.

نایل پرسید"چی شد لویی؟ چیزی میخوای؟"اون میخواست مطمئن بشه لویی راحته.لویی جواب داد"اونا دایم تکون میخورن و من دردم میاد"نایل لباش رو به هم فشار داد و به طرف پنجره رفت.

لویی با کنجکاوی پرسید"چرا اینکارو میکنی؟"نایل برگشت و با تعجب نگاهش کرد و پرسید"چه کاری؟"اون داشت به بیرون نگاه میکرد تا چک کنه هری اومده یا نه؟لویی ادامه داد"چرا همش از پنجره بیرون رو نگاه میکنی امروز؟"نایل جواب داد"نه من اینکارو نمیکنم"

لویی ناله ای کرد وقتی دردش دوباره شروع شد.گوشی نایل ویبره رفت و نایل بهش نگاه کرد.
هری:من تو خیابون هستم.الان وقت خوبیه برای اومدن؟
نایل:اره اره الان بیا.
اون از پنجره به بیرون نگاه کرد و هری رو دید که ماشینش رو همونجا پارک کرده.

نایل گفت"لویی میشه لطفا شارژر گوشی منو از تو اشپزخونه برام بیاری؟"لویی سرش رو تکون داد و با زحمت از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت.نایل تو این فرصت سریع رفت و در رو باز کرد.هری در حالیکه 3تا چمدون تو دستاش بود اونجا ایستاده بود.نایل تقریبا داد زد"زود باش!!!بیا تو"

هری سریع وارد خونه شد و تو پذیرایی ایستاد.لویی دوباره برگشت به پذیرایی و گفت"من پیداش نکردم نای"اون به بالا نگاه کرد و وقتی منظره روبروش رو دید نفسش برید.

هری اونجا ایستاده بود.تو خونه ی لویی!و اون واقعا محشر بنظر میومد.لویی دستش رو روی دهنش گذاشت تا از خوشحالی داد نزنه.

هری چمدوناش رو روی زمین گذاشت و گفت"هی بیبی بوی"اون جلو رفت و لویی رو تو بغلش گرفت.لویی که اشک تو چشماش جمع شده بود هری رو محکم تو بغلش فشار داد و لبای خودشو گاز گرفت.

لویی اروم گفت"تو اینجایی هری"هری خندید و لویی رو رها کرد دستاش رو روی بازوهای لاغر لویی نگه داشت و گفت
"البته که اینجام"

نایل درحالیکه به طرف پله ها میرفت گفت"من چند دقیقه تنهاتون میزارم"اون چشمکی زد و از پله ها بالا رفت.

توجه هری به شکم بزرگ لویی جلب شد.اون پرسید"من میتونم...؟"لویی با خجالت لبخندی زد و تیشرت گشادش رو از رو شکمش کنار زد.هری دستش رو روی شکم لویی گذاشت.لویی عکس العملی نشون نداد.انگار دستای گرم و بزرگ هری اونو هیپنوتیزم کرده بودن.

هری به صورت لویی نگاه کرد و اعتراف کرد"تو خیلی زیبایی لویی"لویی با خجالت لبخند زد و گفت"ممنون"اون انگشتاش رو تو انگشتای دست بزرگ هری قفل کرد.

Baby Boy(Larry Stylinson)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant