1سالگی بچه ها(قسمت اخر)

4.5K 570 304
                                    

همه گفتن"تولدتون مبارکککککککک"دوقلوها توی صندلیهای کوچکشون نشسته بودن و خوشحال میخندیدن.

از وقتی دختر نایل بدنیا اومده اتفاقات زیادی رخ داده.هری خونه ش رو فروخته و حالا با لویی زندگی میکنه.دوقلوها شروع کردن به حرف زدن و لیام از نایل خاستگاری کرده(و اون جواب مثبت داده)

لویی گفت"بچه های من 1ساله شدن"اون به سینه ی هری تکیه داد و هری دستاش رو دور کمر لویی حلقه کرد.

جیمی جیغ زد"پاپاااا"و دستای کوچولوش رو روی کیک کوبید.همه خندیدن وقتی جک هم از خواهرش تقلید کرد.صدای گریه آرومی شنیده شد.نایل اهی کشید و میخواست از جاش بلند شه که لیام گفت"من آرومش میکنم سوییت هارت"

لویی بشقاب کیک رو به دست هری داد و گفت"تو به جک کیک بده و من به جیمی"هری بشقاب رو گرفت.چند دقیقه بعد لویی درحالی که با دستمال سعی داشت دور دهن جیمی رو تمیز کنه گفت"تو هم پدرت موقع غذا خوردن خیلی کثیف کاری میکنی"لویی یه چیزی رو فراموش کرده بود.اینکه هری پدر جیمی و جک نیست.

----------

هری پرسید"خسته ای؟"لویی روی تخت دراز کشید و ملافه رو تا زیر چونه ش بالا اورد اون بنظر بیشتر از هر روز دیگه ای خسته بود.

هری گفت"هی لو؟"لویی نشست و به هری نگاه کرد.چشمای اون واقعا خسته بنظر میرسیدن.با این حال گفت"بله؟"
"میشه یه چیزی ازت بپرسم؟"
هری بطرفش رفت.روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید و گفت"
لویی یه ابروش رو بالا برد و گفت"البته"

هری گفت"خب ما الان 2ساله که همدیگه رو میشناسیم و من...اوه فاک"لویی لبخندی زد و دستش رو روی پای گذاشت و گفت"مشکلی نیست بگو هری"هری نفس دیگه ای گرفت و گفت"فاک...من میتونم اینکارو بکنم...خب ما همدیگه رو چند وقته که میشناسیم و من میدونم که من جوون و احمقم و چیز زیادی نمیدونم....اما من میدونم که تو رو از هرچیزی بیشتر دوست دارم"

هری ادامه داد"تو زیبایی لویی.و قوی و خیلی مهربون و من میخوام تا اخر عمرم با تو باشم."اون دستش رو تو جیبش برد و یه جعبه کوچیک بیرون اورد و گفت"پس ام...لویی ویلیام تاملینسون با من ازدواج میکنی؟"

لویی نمیتونست حرف بزنه.اون دستش رو بلند کرد و روی دهنش گذاشت کاری که وقتی شوکه میشه انجام میده.اون گفت"اوه شت"هری با ناراحتی گفت"چی؟...من...ببینم من چیز بدی گفتم؟"

لویی اهی کشید و گفت"نه...نه خدایا...تو..من وقتی اینو بهت بگم نظرت عوض میشه"هری با تعجب پرسید"چرا؟ مگه چی شده؟"لویی چند لحظه مکث کرد بعد چشماش رو بست و اروم گفت"من حامله م!!!!!!"

هری یخ زد"چ..چی؟"

لبای لویی لرزیدن و اشک تو چشماش جمع شد.اون گفت"من حامله م هری....و میدونم.....3تا بچه....و تو فقط 25 سالته...و من اصلا نمیخوام تو رو مجبور کنم"

لبخند بزرگی روی لبای هری شکل گرفت اون گفت"اوه خدایا لویی تو درباره ی چه کوفتی حرف میزنی؟این عالیه بیبی.یه بچه ی دیگه!ما میتونیم ازدواج کنیم و یه بچه ی دیگه هم داشته باشیم..البته اگر تو بخوای با من ازدواج کنی"

لویی با خجالت گفت"اره میخوام"هری جعبه کوچیک رو باز کرد و دست لویی رو گرفت و حلقه رو وارد انگشت لاغر لویی کرد.بعد لویی رو تو بغلش فشار داد و گفت"خدایا...ممنون...من عاشقتم لویی...و عاشق دوقلوها...و عاشق این بچه ی جدید...اوه این مال خودمونه"

هری با فکر به اینکه این بچه مال خودشه خوشحال شد.اون واقعا دوقلوها رو دوست داشت اما چیزی که اذیتش میکرد این بود که هری پدر واقعی اونا نبود.اون دستای کوچک لویی رو گرفت و پرسید"کی فهمیدی که حامله ای؟"

لویی جواب داد"دیروز.من شک داشتم پس یه تست دادم و اون مثبت بود بعد رفتم دکتر و اون گفت من دو ماهه که حامله م"هری پیشونی لویی رو اروم بوسید و لویی گفت"دوستت دارم"هری هم گفت"منم دوستت دارم بیبی بوی"

پایان

Baby Boy(Larry Stylinson)Onde histórias criam vida. Descubra agora