بی حس تو چشماش زل زدم.
ذهنم پیش اینه که دوستی مون چه معنی ایی داره, سوالات متعدد اون بالا پخش و پلا ان و من هرچی لابه لای کتاب ها و منابع میگردم, نمیتونم جوابی براشون پیدا کنم.
فقط تعداد سوال ها بیشتر میشه, یا به سوال های مشابه برمیخورم و متوجه میشم که مشغله ی فکری بقیه هم هستن.
مورد دوم اینقدرام بد نیست, حداقل میدونم تنها نیستم... حداقل میفهمم 'عجیب غریب' نیستم.
دوستی مون چه معنی ایی داره؟
"چیزی شده؟" با چشمای گرد شده ازم میپرسه و دستی که فنجون قهوه اشو نگه داشته جلوی لباش متوقف میشه.
"نه!" کوتاه جواب میدم.
"من کار بدی کردم!؟" چرا همیشه این سوالو میپرسه؟
یعنی دزدکی خطایی انجام داده که همش میترسه من در موردش بفهمم؟ یا من آدم فوق العاده بد خلقیم که همیشه ازش ایراد میگیرم؟ یا بخاطر اینه که توی تمام زندگیش مردم بخاطر چیزهای مختلف سرزنشش کردن؟ اونقدر که فکر میکنه هر وقت بهش زل بزنن... حتما برای اینه که کار اشتباهی انجام داده؟!
"نه!" شونه هامو بالا میندازم و وقتی متوجه میشم نگاهم اینقدر اذیتش میکنه, چشمامو میچرخونم سمت فنجون خودم.
دوستی مون چه معنی ایی داره؟
دلم میخواد ازش بپرسم... بفهمم جز حرف زدن در مورد سریال مورد علاقمون, یا بازیگرهای مشهور, یا شوخی های معمول... دوستی مون چه مفهموم دیگه ایی براش داره.
اما نمیپرسم... نمیپرسم چون میدونم قراره چه جوابی بگیرم.
نمیپرسم چون میدونم اون منو بهترین دوست خودش میدونه. چون قبل از من هیچوقت بهترین دوستی نداشته... چون نمیدونه بهترین دوست بودن چه شکلیه!
"مطمئنی؟!" هنوز نگرانه... نگران اینکه یه تلنگر کوچیک شیشه ی نازک دوستیمونو بشکنه.
منو نمیشناسه, اما اینقدر میدونه که اخلاق پر از فراز و نشیبم میتونه هر لحظه به دوستیمون پایان بده.
پس سرمو بالا میگیرمو بهش لبخند میزنم:" دیوونه نشو... گفتم که هیچی نیست!" لبخند میزنم چون نمیخوام دوستی مون تموم شه. چون اون دوستم داره و حاضره هر کاری برام بکنه, چون نمیدونه بهترین دوست بودن چه شکلیه پس بهش سخت نمیگیرم.
برعکس اون...
اون میدونست بهترین دوست بودن چه شکلیه.. اون میدونست من چقدر پایین و بالا دارم... اون اهریمنامو دیده بود و گفته بود میمونه, اما فقط جسمش موند!
ذهنش دیگه با من نبود پس منم دوستی مونو تموم کردم!
مثل یه طناب محکم بود, اما این آخرا تبدیل به نخ نازکی شده بود که با فشار کوچیک انگشتام ... پاره شد!
من نمیخوام دوستیم با سالی که مقابلم نشسته تبدیل به یه نخ نازک بشه!
میدونم میتونم بدون اون و بدون سالی زندگی کنم... فقط مشکلش اینه که, وقتی نباشن... دیگه نخی هم نیست که نگران پاره شدنش باشم.
دیگه هیچی نیست...فقط نفس کشیدنه... فقط... زیستنه!
"عجیب غریب شدی!!" سالی یه جرعه از قهوه اشو قورت میده.
عجیب غریب شدم؟ عجیب غریب بودم سالی... عجیب غریب بزرگ شدم... فقط تو هیچوقت سمت عجیب غریبمو ندیدی!
"هورمون ها..." مثل همیشه وقتی نمیخوام در مورد احساسات پر دست انداز کوفتیم به بقیه توضیح بدم, تقصیرو میندازم گردن هورمون ها... موندم وقتی از بیست سالگی رد شدم قراره تقصیرو گردن چی بندازم... شاید پریود؟
دستی توی موهای کوتاه و مشکیم میکشم و چشم چپمو میمالم. ذهنم بین تپه ی عظیم سوالات و نظریه ها غوطه میخوره و از اونجایی که میدونم اگه من چیزی نگم... سالی هیچوقت سر بحثو باز نمیکنه, دهنمو بسته نگه میدارم و اجازه میدم سکوت, پاروی قایق شکسته ی افکارم بشه.
از بین کرکره های پنجره ی کافه بیرونو نگاه میکنم.
به تمام اون چیزی که اسم 'دنیا' روش میزاریم خیره میشم و تنها احساسی که داخلم موج میزنه رو میشه توی یه جمله خلاصه کرد...احساس...
اشتباه بودن دارم!~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
لازم میدونم برای اونایی که ممکنه اینو بخونن یه سری چیزا رو بگم..
این کتاب.. نه این 'نوشته' ممکنه گیجتون کنه.
ممکنه خیلی جاهاشو نفهمین یا رشته ی اتفاقات داستان از دستتون در بره...چون چیزایی که مینویسم بیشتر از اینکه داستان باشن, افکار و احساساتن...
احساسات (شاید) خیلی از 18 ساله ها...پس اگر مشکلی داشتین و یا چیزی رو نفهمیدین, میتونین یا کامنت بزارین و بپرسین...
و یا روش فکر کنین...!داستان عشق هم نداره... اگرم چیزی باشه (که به احتمال زیاد بین دوتا دو دختره) عشق افلاطونیه و نه چیز دیگه ایی چون شخصیت اول یه باکره ی اسکشواله!
ممنون که میخونین.
Love Lia.