میسوزه!
زیر بانداژ سفید مخفی شده اما سوزشش باعث میشه از وجودش مطلع بشم!
میسوزه!
و برخورد هوای سرد بهش باعث میشه بیشتر بسوزه چون محافظی در برابر دنیای بیرون نداره.
دستامو میگم... دست چپم با بانداژ سفید پوشیده شده اما کبودی و زخم های روی استخون دست راستم همونجوری رها شدن.
دست چپم بخاطر پدرم زخم شده و دست راستم بخاطر پدرم زخمی شده اما یه دنیا بین زخم این دست و دست دیگه تفاوت وجود داره.
دستامو به جای جیب تنگ جین مشکیم توی جیب های گشاد ژاکت بامبرم فرو میبرم چون دردشون اجازه نمیده جاهای تنگ مخفیشون کنم.
وقتی سالی رو دیدم ازم پرسید که دستام چی شدن و من جواب دادم" زخم شدن!"
میدونم این جوابی نبود که سالی دنبالش میگشت اما اون دیگه چیزی نپرسید.
وقتی مدادمو برا نقاشی کردن دست میگیرم کشش پوستم باعث میشه زخمام باز شن و خونریزی کنن.
میدونم که با اینکار جاشون میمونه اما به نقاشی کشیدن ادامه میدم!
وقتی پدرمو میبینم که با بی خیالی روی کاناپه لم میده، زخمام تیر میکشن.
میدونم این در واقع روحمه که تیر میکشه اما بهش توجهی نمیکنم!
دستام زخمی شدن...
از زخمام خون میاد...
و خون پشت من ردی به جا میزاره!
واقعه ی زنجیر واری که باعث شده چند روزی به خودم توی آینه نگاه نکنم!
از ترس اینکه نمیدونم توی آینه چی ممکنه پیدا کنم...
دختری که از پدرش چاقو خورده؟
دختری که مادرشو پناه داده؟
یه قربانی؟
یا دختری که پدرشو هل داده؟
دختری که مشت محکمی توی فک پدرش فرود آورده؟
یه مجرم؟
---------------------------------------------
برق میره.
حدودای ساعت ده شب... برق تمام شهر میره!
تاریکی مطلق تمام اتاقمو فرا میگیره و من درحالی روی تختم نشستم که با چشمای باز خوابم!
برای لحظه ایی به کور ها غبطه میخورم!
احساس امنیت عجیبی تمام وجودمو فرا میگیره و حس میکنم تاریکی منو بغل کرده...
همون بغلی که مدت هاس منتظرشم!
از روی تخت بلند میشم و میتونم راهمو خیلی راحت به پشت بوم پیدا کنم!
از پله های بالا میرم و وقتی میرسم روی سقف...
نسیم در حالی بهم برخورد میکنه که موجی از تاریکی با خودش میاره!
هیچ نوری نیست...
هیچی...
شهر تماما توی تاریکی عمیقی فرو رفته!
توی سکوت و حتی یک نشانه از زندگی هم دیده نمیشه!
و برای اولین بار...
من توی پهنه ی شهر...
توی دل تاریکی...
احساس نمیکنم که با بقیه فرق دارم!
من توی پهنه ی بی انتهای تاریکی...
خونه رو پیدا میکنم!