'شانزدهم'

234 60 27
                                    

از کالجم بدم میاد.

از خوابگاهم بدم میاد.

از رفتن و اومدن توی خیابون ها بدم میاد.

بیشتر از همه از آدما بدم‌ میاد.

با چیزهایی که ازشون متنفرم احاطه شدم.

سرمو به هر سمتی برمیگردونم زرد میبینم و سیاه.
خیلی وقته سفید از دنیام فراری شده!

حتی سفید های توی دفترچه ی نقاشیمم دارن محو میشن!

گاهی وقتا به خواب میرم و حس میکنم هنوز توی رختخواب خودمم، امابه دوروبرم نگاه میندازم ومیفهمم که مایل ها با خونه فاصله دارم!

خواهرم بهم‌ گفت سعی کنم اجتماعی تر شم!

خواهرم بهم گفت سعی کنم از بودن توی یه همچین شهر بزرگی لذت ببرم.

خواهرم بهم‌ گفت که کسی که توی کالج قبول میشه نباید اینقدر افسرده باشه!

اما من بجاش... از همه ی مردم فاصله گرفتم.

بجاش اشتهامو از دست دادم.

بیشتر توی کتاب ها و نقاشی هام غرق شدم.

بیشتر وانمود کردم.

و حالا بیشتر از قبل "عجیب و غریبم"!

آدمای اطرافم جوری بهم زل میزنن که انگار، با همشون فرق دارم.
و میدونم که حق با اوناست، من هرچقدرم تلاش کنم... شبیه بقیه نمیشم!

من روی دستام زخم دارم...
من چشمهای خاکستری و عمیق دارم...
من فکر میکنم...
من زیادی فکر میکنم!

دلم میخواد یه پروانه شم.

بالهای ظریفمو باز کنم و برگردم پیش دامیان...
پیش سالی...
پیش تپه ام!

اسم احساسی که دارم دلتنگی نیست.
من دلتنگ نمیشم!

حسی که دارم مثل همون مزه ی نا امیدی بین لب های 'کالیگولا'ست!

نه حس تنهایی، نه حس خستگی و نه حس دلتنگی، بلکه ترکیبی از همه ی اونا، که باعث میشن فک کنم تلخم!

تلخم و با هر قدمی که برمیدارم تمام موجودات ظریف از تلخیم آزار میبینن!

دلم میخواد پروانه شم!

بال های ظریفمو باز کنم و برم...
نمیدونم کجا...
نمیدونم تا کی...

دلم میخواد اونقدر برم، تا مثل ایکاروس، بال هام ذوب بشن!


18Where stories live. Discover now