وقتی برادرم مرد...
سه روز و سه شب چیزی نخوردم!
راستشو بخوای، یا یادم میرفت چیزی بخورم، یا حسشو نداشتم.من هیچوقت زیاد براش گریه نکردم!
بیشتر تنها یه گوشه مینشستم و فکر میکردم!
ذهنم بهم ریخته بود و به زحمت میتونست باور کنه که اون دیگه هیچوقت خونه نمیاد،
که بعد از این قراره سر میز چهارتا بشقاب بجای پنج تا چیده شه!
که دیگه قرار نیست اون رو تختم و توی اتاقم ولو شه و باهم تا نیمه شب حرف بزنیم!
وقتی برادرم برای همیشه رفت...
من عجیب تر شدم!
یادمه بعد از اون، پیدا کردن دوست برام خیلی سخت تر شد.
یادمه که حرف زدن در مورد خودمم برام خیلی سخت تر شد.
یادمه چشمای خاکستریم بیشتر از قبل خسته بنظر میومدن و دستام از شدت کوبونده شدن توی شیشه ی اتاقم از همه وقت بیشتر زخمی بودن!
من گم شدم!
دنیا تبدیل شد به یه چاله ی بزرگ و مهیب که تنها و تنها، هیچ رو میزبانی میکرد!
و من درست پرت شدم وسط اون چاله!بردنم پیش یه روانشناس اما چیزی تغییر نکرد.
توی مدرسه ایی قبول شدم که فقط نخبه هارو توش راه میدادن اما من خوشحال نشدم!
توجه مادرم بهم بیشتر شد اما من لبخند نزدم!
وقتی برادرم خودشو کشت...
نمیتونستم بفهمم چرا!
هضم علتی که اونو به خریدن یه اسلحه وادار کرده بود برام غیر ممکن بنظر میرسید!
نمیتونستم تصور کنم چه چیزی توی ذهنش میگذشته وقتی درست روی تپه ی تنهاییام به قلب خودش شلیک کرد!
اما اون مرد...
و من بزرگ شدم!
تنها شدم!
مفهوم پشت دستها و چشم هارو فهمیدم!
"اون" اومد!
و من ۱۸ سالم شد!
حالا میفهمم برادرم برای شلیک کردن اون گلوله تو قلبش میتونسته هر دلیلی داشته باشه!
میتونسته به چیزایی فکر کنه که خیلی وقتا تو سر خیلی ها میچرخن!
میتونسته به افق زل زده باشه و حتی فکرش سمت این باشه که مامان اون شب چی پخته!
حالا میفهمم که دلیل هایی که آدمارو به سمت اسلحه ها، تیغ ها، آب های عمیق و ساختمون های بلند میکشونن...
میتونن خیلی ساده تر از این حرفا باشن!