دامیان رو رها میکنم و میرم!
اون پشت سرم میمونه و به خیره شدن ادامه میده...
دنبالم نمیاد و من تعجب نمیکنم!
بعید میدونم کسی توی دنیا باشه که بخواد تا حد "دبنال من اومدن" برام تلاش کنه!
هندزفریمو میزارم توش گوشم و اشک هایی که ناخودآگاه توی چشمم جمع شدن رو پس میزنم!
خیابون خالیه...
خیابون محله ی ما اکثر موقع ها خالیه!
محله ی ما خالیه!
آدم هاش خالین...
احساساتشون خالیه و من حس کسی رو دارم توی خلا مطلق در حال پایین رفتنه!
در حال افتادن!
حس کسی رو دارم که در حال مردنه و همه با چشمهای بی روح و خاکستری بهش زل زدن!
کشتن برای خیلی ازانسان ها نامقدسه...
اما همه از این حیقیت غافل ان که کشتن تنها بالا گرفتن اسلحه و شلیک به سینه ی یه نفر نیست!
کشتن میتونه با سادگی آوردن اشک به چشم های یه نفر باشه!
کشتن میتونه به سادگی توهین کردن یه یکی باشه!
کشتن میتونه به سادگی نادیده گرفتن یه شخص باشه!
کشتن میتونه به سادگی کنار ایستادن و خیره شدن با چشم های خالی باشه... وقتی که یه نفر اون وسط داره جون میده!
ما انسان ها با کشتن سرپاییم!
زندگی ما انسان ها با کشته شدن موجودات دیگه آغاز شد!
ما با کشتن به دنیا اومدیم و هر روز انجامش میدیم!
آدم هایی که دوستمون رو تنها میزاریم!
علایق یه نفر رو به سخره میگیرم!
و تلاش نمی کنیم برای به دست آوردن کسی حتی "دنبالش راه بیافتیم"!
دامیان رو رها میکنم و میرم چون...
از کشتن خسته شدم!
از کشته شدن خسته شدم!
من زنده ام و دلم نمیخواد اجازه بدم چیزی این حقیقت رو از جسمم دور کنه!
من خودمو توی دنیایی پیله ایی میپیچم!
تنها و توی دنیای پیله ایی نه میکشم و کشته میشم...
به امید اینکه روزی... تکامل یافته بیرون بیام!
به امید روزی که به شکل پروانه ایی بیرون بیام...
که نه میکشه... و نه میتونن بکشنش!