لبه ی تک پنجره ی اتاقم میشینم و به بیرون خیره میشم.
مادرم سعی کرد پایین و پیش بقیه نگهم داره اما هر جوری شده به اتاقم پناه بردم.کتاب 'ماجرای عجیب سگی در شب' روی زانوهام جا خوش کرده و دارم برای دهمین بار میخونمش.
در مورد یه پسر ۱۵ ساله اس که سندروم اسپرگر داره. اون نمیتونه با مردم خوب ارتباط برقرار کنه و خیلی چیزها رو در موردشون نمیفهمه...
گاهی اوقات فکر میکنم منم اونجوریم اما اگه بخوام دقیق تر باشم... باید بگم که مشکل من اینه که 'زیادی' مردم رو میفهمم!
من وقتی توی چشمهای بقیه خیره میشم میتونم بگم در لحظه چی فکر میکنن... تو چشماشون خیره میشم و در حالی که میدونم دروغ میگن با لبخند تا کلمه ی آخر رو گوش میدم... توی چشمهاشون خیره میشم و درحالی که تمام نصیحت هاشونو حداقل یکبار توی مغر خودم زیر و رو کردم، سر تکون میدم و تایید میکنم... تو چشماشون خیره میشم و در حالی که میدونم چیزی که به گفته ی خودشون آزارشون نمیده، بزرگترین مسئله ی زندگیشونه، دستمو روی شونه شون میذارم و میگم:" تو درست میگی..!".. توی چشمهاشون خیره میشم و میدونم.. میدونم و میدونم و این دونستن دیوونم میکنه!
دونستن اینکه توی سر هرکسی چی میگذره، باعث میشه یه هیچکس اعتماد نکنم؛ باعث میشه توی چشمهاشون زل بزنم و درحالی که توی سرم دروغگو و بچه صداشون میزنم... تا آخر به کلماتشون گوش کنم!
کتاب رو میبندم و از پنجره به بیرون خیره میشم.
به آسمون که روبه تاریکی میره... به آسمونی که مثل همه دروغ گوئه!
تاریک میشه اما هیچوقت تماما تاریک نیست.. هیچوت کاملا شب نیست.
همیشه فردایی هست... همیشه ستاره یا ماهی هست... همیشه امیدی هست.
از امید بدم میاد... امید مثل آسمون روشن صبحه. روی لبهای ترک خورده ات لبخندی نقاشی میکنه که قراره با فرو رفتن خورشید بیرحمانه روش خط بکشه!
سرمو بین دستهام میگیرم و از فرط هجوم افکاری که باعث میشن احساسات عجیب و غریب بهم دست بده ناله میکنم. احساس میکنم دارم خودمو از بالا میبینم... بالای بدنم ایستادم و ناله کردن خودمو میبینم.
میخوام دستمو دراز کنم و روی شونه ی خودم بزارم... خودمو مجبور کنم به بالا نگاه کنم و تو گوشم زمزمه کنم:" درست میشه.. من تا آخر خط رو دیدم.. درست میشه!"
اما با نزدیک کردن دستم متوجه میشم که من واقعی نیستم... من وهمی خالی ام که توی یه بدن استخونی گیر افتاده.
***
خواب میبینمم... خواب میبینم روی یه زمین خاکی وسیع نشستم و اطرافم رو درختای بلند و سبز سرو احاطه کرده ان.
سردی و خنکی خاک و نسیم و قلقلک پاهای ظریف تمام پروانه هایی روی پوستم نشستن رو حس میکنم.
زمین خاکی با باله های ظریف زرد رنگ تمام پروانه هایی که اطرافمو فرا گرفتن پوشیده شده.
هرجایی که دستم روی تکون میدم پروانه ی کوچیکی روی انگشتام جا خوش میکنه. روی صورتم... موهام... دست ها و پاهام... من توی سیل عظیم تمام پروانه هایی که توی باغ پرواز میکنن غرق شدم و این غرق شدنیه که دوست دارم.
من توی لرزش ظریف و شکننده ی تکون تکون خوردن بال پروانه ها غرق شدم و بعد از مدت مدیدی هیچ نگرانی و دردی ندارم.
ذهنم از هر فکری جز پروانه ها خالیه و تنها صدایی که میشنوم برخورد باله هاشون با جریان هواست.
لبخند میزنم... و با اینکه چیزی که میبینم رویایی بیش نیست... اما لبخند من واقعی تر از واقعیته!