"راستشو بخوای... مرگ اینقدرا روم تاثیر نداره اما... سعی میکردم خوشحالش کنم!"
خیلی چیزا اتفاق افتاده اما... هیچ چیز رخ نداده!
"اون" زنده میمونه!
من میرم تا توی بهترین کالج کشور درس بخونم!
دامیان میخواد سیگارشو ترک کنه...
و من یه لیست ساختم.
"دیگه مهم نیست... اون تومور نداره!"
اما اون هنوزم رفته!
من هنوز اشتباهم!
دامیان هنوز با دستهایی پر از زخم روی لبه ی پنجره ی اتاقم سر و کلش پیدا میشه!
و لیست من شامل کسایی میشه که دلم میخواد قبل از مردن با خودم به درک ببرمشون!
"خوب... فک کنم باید بگم... اوه چه عالی؟!"
به صورت رنگ پریده و بی احساس دامیان خیره میشم. به چشمهای مشکیش که خیلی قشنگن اما اون نمیدونه.
چشمهایی که هیچوقت کامل باز نمیشن، هیچوقت گرد نمیشن! چشمهای کشیده اش همیشه سایه ایی از راز توی مشکی بی انتهاشون نگه میدارن.
و من چشمهای دامیان رو دوست دارم چون باعث میشه احساس کنم تنها چشم های خاکستری من اینجوری نیستن!
که کسای دیگه اییم اون بیرون هستن که فهمیده نمیشن!
که عقایدشون رو همیشه یا تو سرشون و یا زیر لبشون به زبون میارن!
کسایی که دنیا رو درک نمیکنن...
کسایی که اشتباهن... که زیادی برای "زمین انسان ها" خوبن!
"آره... فک کنم باید بگیم اوه چه عالی!"
همیشه فکر میکردم مشکل از منه!
که من، دامیان و تمام " من و دامیان" های اون بیرون مشکل این دنیاییم!
اما وقتی فکر میکنم، میبینم که اگه دنیا با "من و دامیان" ها پر شده بود...
دیگه نژاد پرستی نبود!
هوموفوبیا نبود...
جنگ نبود...
قضاوت نبود...
و عقاید همه، هرچقدر هم که مسخره، فرصتی برای شنیده شدن داشتن!
وقتی فکر میکنم، میبینم که "من و دامیان" ها مشکل این دنیا نیستن!
مشکل این دنیا نوجوون ها نیستن!
18 ساله ها نیستن!
مشکل این دنیا... آدم بزرگان!
آدم بزرگ هایی که نژاد پرستن...
هوموفوبن...
می جنگن...
قضاوت میکنن...
و سعی دارن "من و دامیان" ها رو هم شبیه خودشون کنن!
"دامیان؟"
"چیه؟"
"بیا بریم بیرون!"