'سیزدهم'

234 63 8
                                    

"اون" بهم پیام داد.

قراره بمیره...

یا شاید هم نه! فکر میکنه تومور مغزی داره و منتظره نتیجه ی ام ار ای ایستاده!

بهم گفت که پیام داده تا بهم بگه...

که یادآوری کنه من یکی از بهترین اتفاقات زندگیش بودم!

که لحظات با من، جز تنها لحظه هایین که اون از داشتنشون پشیمون نیست!

سوالات زیادی پشت گلوم تجمع کردن...

درد داری؟

چطوری فهمیدی؟

مطمئنی؟

دراز کشیدن توی دستگاه ام ار ای باحال بود؟

میخوای خداحافظی کنی؟

سلامو به مادرت میرسونی؟

...

اما انگشتام فقط یه کلمه رو تایپ کردن "باشه!"

بقیه ی روز رو به دیوار زل زدم.

به مردنش فکر کردم!

به خدا فکر کردم... به اینکه اون الان چطوری داره به من و "اون" میخنده!

به انتظار فکر کردم...

انتظاری که من برای اومدن نتیجه ی قبولیم توی کالج میکشیدم... و "اون" برای نتیجه ی قبولیش توی مردن!

به این فکر کردم که انتظار چقدر میتونه متفاوت باشه!

به این فکر کردم که اگه بمیره من چیکار میکنم؟

گریه میکنم؟

سکوت میکنم؟

بیشتر میمیرم؟

و به این فکر کردم که اگه بمیره چیکار میکنه؟

ناپدید میشه؟ یا میره پیش مادرش!

شب شد و من هنوزهم به دیوار زل زده بودم!

گلوم تنگ شده بود و چشمهام بی روح!

هیچ احساسی نداشتم! هیچ دوستی نداشتم که احساسات نداشته ام رو باهاش شریک شم!

دست هام به سمت گوشیم رفتن و شماره ایی رو انتخاب کردن که پسر مو مشکی روی لبه ی پنجره ام جا گذاشته بود!

نوشتن... سوالی که جوابی براش نداشتم...

سوالی که نیاز به جواب داشت... 

نوشتم: 

"اگه قرار بود دوستت بمیره... چیکار میکردی؟"


18Where stories live. Discover now