برگشت!
برگشت انگار که هیچوقت نرفته بود.
برگشت انگارکه من هیچوقت نشکستم.
برگشت انگار که لارو من توی این مدت تبدیل به پروانه نشده بود!
برگشت و من... رفتنشو ترجیح میدم!
توضیح دادو توضیح داد که چرا رفته، که چطور رفتنش عمدی نبوده، که دلش برام خیلی تنگ شده، که تمام تلاششو کرده دوباره برگرده پیشم و خیلی "که" های دیگه!
و من... سکوت کردم!
چیزی نداشتم بگم... چیزی نبود که واقعا بخوام زحمت باز کردن لبامو برای گفتنش به خودم بدم!
من سکوت کردمو و سکوت کردمو گوش دادم به حرفای بچگانه اش که نشون از امیدش برای پیوستن دوباره ی ما بود. گوش دادمو گوش دادم تا اینکه از یک طرفه بودن مکالمه مون خسته شد و "اون" هم سکوت کرد!
و وقتی حرفاش تموم شد، کوله ی مشکیم رو از کنار پایه ی میز کافه برداشتم و... رفتم! بدون خداحافظی... بدون یه احساس توی صورتم... بدون هیچ چیز... درست همونطور که اون اولین بار ترکم کرد!
شاید عقیده ی عجیب و مضحکی باشه اما معتقدم که من... دوست ندارم ترک بشم.. وقتش که بشه، خودم میرم!
میرم و نمیزارم زحمت ترک کردنم روی دوش های کسی بیفته... میرم و اجازه میدم تقصیر ها مال من باشن، حداقل اون طوری، تیکه های شکسته ی کمتری برای برداشتن وجود خواهند داشت!
فکر میکردم وقتی برگرده، درون ساکت من تغییر کنه، اما اون برگشت و حس هایی که توی من مردن، بازهم توی قبورشون به خوابیدن ادامه دادن.
دلایلش برام اهمیتی نداشت، خنده و لبخندش دیگه برام مهم نبود، دلتنگی و ناراحتی اش دیگه باعث تنگ شدن قفسه ی سینم نشد... و من فهمیدم که برگشتن به این رابطه، دیگه فایده ایی نداره پس کوله امو برداشتم و... رفتم.
ترک شدنِ زیاد بهت یاد میده که آدما مثل کتابن... بعضی ها داستانی کوتاهن و بعضی ها رمانی بلند اما مهم اینه که... جفتشون یه روزی تموم میشن!
و من دیگه نمیخوام دلبسته ی برگه های توخالی کس دیگه ایی بشم.
حتی برای خودمم سواله که چطور اینقدر راحت تونستم توی کافه جاش بزارم و برم... که قلب مرده ی من... قلب ساکن و سنگیم چطور... با دیدن دوباره اش حتی یک بار هم به اشتباه نتپید!
و ترک شدن زیاد بهم یاد داد... همه ی ترک شدن ها زخمی قابل خوب شدن دارن!
یا حداقل... زخمی قابل نادیده گرفتن... .. .