'پنجم'

329 81 24
                                    

برگشت!

برگشت انگار که هیچوقت نرفته بود.

برگشت انگارکه من هیچوقت نشکستم.

برگشت انگار که لارو من توی این مدت تبدیل به پروانه نشده بود!

برگشت و من... رفتنشو ترجیح میدم!

توضیح دادو توضیح داد که چرا رفته، که چطور رفتنش عمدی نبوده، که دلش برام خیلی تنگ شده، که تمام تلاششو کرده دوباره برگرده پیشم و خیلی "که" های دیگه! 

و من... سکوت کردم!

چیزی نداشتم بگم... چیزی نبود که واقعا بخوام زحمت باز کردن لبامو برای گفتنش به خودم بدم!

من سکوت کردمو و سکوت کردمو گوش دادم به حرفای بچگانه اش که نشون از امیدش برای پیوستن دوباره ی ما بود. گوش دادمو گوش دادم تا اینکه از یک طرفه بودن مکالمه مون خسته شد و "اون" هم سکوت کرد!

و وقتی حرفاش تموم شد، کوله ی مشکیم رو از کنار پایه ی میز کافه برداشتم و... رفتم! بدون خداحافظی... بدون یه احساس توی صورتم... بدون هیچ چیز... درست همونطور که اون اولین بار ترکم کرد!

شاید عقیده ی عجیب و مضحکی باشه اما معتقدم که من... دوست ندارم ترک بشم.. وقتش که بشه، خودم میرم!

میرم و نمیزارم زحمت ترک کردنم روی دوش های کسی بیفته... میرم و اجازه میدم تقصیر ها مال من باشن، حداقل اون طوری، تیکه های شکسته ی کمتری برای برداشتن وجود خواهند داشت!

فکر میکردم وقتی برگرده، درون ساکت من تغییر کنه، اما اون برگشت و حس هایی که توی من مردن، بازهم توی قبورشون به خوابیدن ادامه دادن.

دلایلش برام اهمیتی نداشت، خنده و لبخندش دیگه برام مهم نبود، دلتنگی و ناراحتی اش دیگه باعث تنگ شدن قفسه ی سینم نشد...  و من فهمیدم که برگشتن به این رابطه، دیگه فایده ایی نداره پس کوله امو برداشتم و... رفتم.

ترک شدنِ زیاد بهت یاد میده که آدما مثل کتابن... بعضی ها داستانی کوتاهن و بعضی ها رمانی بلند اما مهم اینه که... جفتشون یه روزی تموم میشن!

و من دیگه نمیخوام دلبسته ی برگه های توخالی کس دیگه ایی بشم. 

حتی برای خودمم سواله که چطور اینقدر راحت تونستم توی کافه جاش بزارم و برم... که قلب مرده ی من... قلب ساکن و سنگیم چطور... با دیدن دوباره اش حتی یک بار هم به اشتباه نتپید!

و ترک شدن زیاد بهم یاد داد... همه ی ترک شدن ها زخمی قابل خوب شدن دارن!

یا حداقل... زخمی قابل نادیده گرفتن... .. .


18Where stories live. Discover now