'هشتم'

299 77 32
                                    

روز سفید.

رنگ هارو دوست دارم بخاطر همین خیلی چیزارو بهشون ربط میدم. به طور مثال روز ها...

روزهای بد زردن، چون از رنگ زرد زیاد خوشم نمیاد، چشمامو میزنه.

روزهای فوق العاده غمگین سیاهن چون اون روزها احساس گم شدن بهم دست میده.

روز های آروم که میتونم روی تپه ی پشت خونه نقاشی بکشم آبین... 

و روزهای نسبتا خوشحال سفیدن. سفیدن چون وقتی خوشحالم، احساس میکنم روزم بوم سفید نقاشیه و من میتونم هرچیزی که دلم میخواد روش نقاشی بکشم.

امروز روزی سفیده! سفیده با اینکه پدر من هنوز معتاده

سفیده با اینکه برادر من هنوز مرده.

سفیده با اینکه هنوز جواب "اون"  رو ندادم و تصمیم هم ندارم بدم!

سفیده... چون حتی توی بدترین شرایط هم میشه خوشحال بود!

سفیده چون آسمون دروغ گو امروز بارونیه!

قطره های کوچیک بارون با خوشحالی به سمت زمین پرواز میکنن و باعث میشن همه چیز تازه شه.

از لباس هام عبور میکنن و تمام افکار زشت و سیاه رو از تنم میشورن و میبرن. 

سردی سوزنده شون خوشاینده!

سردی سوزندشون سفیده... سفید و آبی!

موزیکی ملایم توی گوش هام پخش میشه و لبام ناخودآگاه همراهی میکنن.

توی بارون و درست وسط خیابون خالی مچیرخم و میخونم، برای اولین بار با صدای بلند میخونم.

Don't be afraid to catch feels...

Ride drop top and chase thrills! 

وانمود میکنم روی استیجم و در حالی که حرکاتم رو از خودم در میارم، سعی میکنم برقصم.

بیخودی میخندم...

بیخودی میخونم...

و بیخودی خوشحالم... 

پیرزنی از پشت پنجره اش جوری بهم خیره شده انگار که دیوونه ام.

براش دست تکون میدم چون اشتباه فکر نمیکنه! من دیوونم... 

و دیوونه ها یه خوبی دارن...

اونا بیخودی میخندن

بیخودی میخونن

و بیخودی خوشحالن...

و بیخودی روزشون رو سفید میکنن!

روزمو سفید میکنم چون دلم میخواد!

چون از روزهای زرد و سیاه خسته شدم!

چون زندگیم زرد و سیاه شده.. 

انگار دفتر زندگیم رو به بچه ایی دادن که اصرار داره از رنگی جز زرد و سیاه استفاده  نکنه!

و اینجاس که ناگهان زیر بارون و وسط خیابون می ایستم.

صدای توی سرم میگه: اگه یه ماشین بیاد چی؟

و من جواب میدم: اونموقع میمیریم! 

و به زمین سنگی لبخند میزنم.

قطرات بارون به پشت گردنم میخورن و موهای مشکیم که دارن بلند میشن رو خیس میکنن.

امروز روز سفیدیه...

سفیده اگه من انتخاب کنم که به رقصیدن ادامه بدم.

سفیده اگه وقتی میرم خونه به مادرم لبخند بزنم 

سفیده اگه بعد از حبس کردن خودم توی اتاقم کتاب مورد علاقه امو دست بگیرم و بخونم.

سفیده... با همین چیزای ساده سفیده!

من چیز زیادی نمیخوام... فقط همین روزهای سفید!

روزهای سفیدی که ازم دریغ میشن!

یا بهتره بگم که...

خودم اونارو از خودم دریغ میکنم!



18Where stories live. Discover now