زیباست...
خیلی زیاد برای "زمین انسان ها" زیباست!
پوستش نسبتا تیره اس...تیره اما صاف!
چشمهای کشیده و قهوه ایی داره، چشمهایی خجالتی... پر از ترس و حرف های نگفته.
لبهاش زیباترین چیزهایی هستن که تابحال دیدم.
آروم و سر به زیر توی صف ایستاده تا قهوه اشو بگیره!
از ساکی که روی شونه های استخونی و قویش آوزونه، کفش مشکی باله بیرون زده!
روی ابروهایی که با موهای خاکستری و ژولیده اش پوشونده شده، میشه زخم عمیقی رو دید!
دست هاش وضعیت بهتری ندارن و شرط میبندم پاهاش از همه بدترن!
اونقدر توی دنیای تاریک خودش غرق شده که متوجه نمیشه من تمام مدت بهش زل زدم.
گردن ظریف و خوش تراششو به پایین خم کرده و به چیزی جز نک پاهاش توجه نداره.
قهوه اشو میگیره و با تکون کوچولوی سرش به فروشنده... مغازه رو ترک میکنه!
من با چشم هام دنبالش میکنم...
اونقدر نگاهش میکنم تا کاملا توی افق خاکستری جاده ناپدید میشه.
"قهوه تون..."
اونقدر نگاهش میکنم تا تمام جزئیاتشو به خاطر میسپرم.
وقتی توی خیابون قدم میزنم، نگاه کردن آدما خسته ام میکنه!
دیدن اون حجم از آدم ها باعث میشه احساس کنم از بدنم فاصله میگیرم...
فاصله میگیرم و از بالا به خودم نگاه میکنم...
اونقدر نگاه میکنم تا بفهمم منم یه آدمم!
اما گاهی اوقات... گاهی اوقات که نه!
هر صد سال یکبار... یکی توی جمعیت هست که رنگش با بقیه فرق داره!
روشن تره... جزئیات بیشتری داره!
گاهی وقتا یکی توی جمعیت هست که سفیده!
من این آدمهای سفید رو تا ابد توی ذهنم نگه میدارم...
گاهی نقاشیشونو میکشم...
گاهی بیاد میارمشون...
گاهی براشون داستان مینویسم!
اما هیچوقت فراموششون نمیکنم.
"چقدر طول کشید!" وقتی به حرف میاد، میفهمم که دامیان هنوز باهامه.
گفت بهم کمک میکنه وسایل نقاشی بگیرم.
با پولی که قرار بود خرج وسایل ضروری برای کالجم بشه!
بهش که نگاه میکنم، سیگار خاموشی رو میبینم که بین لبهاش جا خوش کرده!
بوم های متعددی که زیر بقلش آروم گرفتن...
و دست های کبودی که پالت و قلم مو نگه داشتن!
"یه آدم سفید دیدم!"
پسر مو خاکستری هنوز جلوی چشمهامه
"اوه!"
"بالرین بود!"
"دست هاش چه شکلی بودن؟"
پسر مو خاکستری رو توی صورت همه ی آدم های اطرافم میبینم.
"زخمی... با یه انگشت شکسته!"
-----------------------------------------
طرح صورت غمگین و زیبای پسر بالرین رو توی دفترچه ام میکشم!
همون دفترچه ایی که داوود میکل انژ، پروانه ها، گل های یاس و پرنده هایی در حال پرواز رو توی خودش جا داده!
میترسم...
نمیدونم چرا اما برای پسر مو خاکستری میترسم!
برای خودم میترسم!
چیز عجیبی توی چشمهاش دیدم که توی آینه هم پیداش میکنم!
چیز عجیبی توی زخم هاش دیدم که توی زخم های خودم پیداش میکنم!
برای پسر بالرین میترسم...
میترسم از اینکه...
اونم در آستانه ی یه عدد دیگه باشه!