'چهارم'

406 84 26
                                    

دارم چیکار میکنم؟

چشمهای خیره ام روی کتاب باز جلوم ثابت شدن و دستم ناخودآگاه روی صفحات طرح های مختلف میکشه.

گفته بودم نقاشیم خوبه؟ خوب که نه... اما میتونم طرح های معقولی بکشم. بقیه معتقدن کاری که میتونم با کشیدن مداد روی کاغذ انجام بدم فوق العاده اس اما خوب... اونا هیچوقت چیزی بیشتراز'گفتن' انجام ندادن، پس منم هیچوقت باورشون نکردم.

طرح یه پروانه روی گوشه ی کتاب درسیم نقش بسته. پروانه ایی که توی صفحه ی کاغذی گیر افتاده، پروانه ایی که من براش بدنی از کاغذ ساختم همونطور که خدا برای من بدنی از جنس استخون و گوشت ساخت.

بدنی که باعث میشه نه من..  و نه پروانه بتونیم آزادانه پرواز کنیم.

پرواز کردن رو دوست دارم... پرواز کردن رو دوست دارم.. به دور از همه ی آدم های روی زمین... توی آسمونی بی پهنا که تنها ساکنینش پرندگانن.

مهم نیست که هواپیماها حتی به حریم امن آسمون هم هجوم بردن چون آدما با رسوخ به قلمروی بیکران آبی مجبور شدن خودشونو توی قفس های آهنی حبس کنن!

حاضر بودن زندانی شن... اما از چیزی جا نمونن!

پرواز کردن رو دوست دارم... دوست دارم موقع مردنم پرواز کنم.

جریان قوی باد رو حس کنم که سعی میکنه منو به بالا برگردونه و بهش لبخند بزنم... لبخندی برای مسخره  کردنش!

مسخره اش میکنم چون باد.... به اندازه ی آغوش باز زمین قوی نیست... مسخره اش میکنم چون باد... خیلی وقت پیش ها تو وجود من مرد... چون تلاش های یه چیز مرده هیچوقت به سرانجام نمیرسن.

پس لبخند میزنم... لبخندم تبدیل به خنده ایی هیستریک میشه و لرزشی عجیب بدنم رو فرا میگیره... پرواز میکنم و با سر... توی آغوش زمین فرود میام.

پاکنم رو از گوشه ی میز برمیدارم و پروانه رو پاک میکنم... پاکش میکنم تا پرواز کنه...

تا سقوط کنه... محو شه!

"بکی؟"

صدای مادرم رو از پشت سر میشنوم و میدونم که توی چهارچوب در ایستاده. 

بله ی تقریبا بی صدایی میگم و پاک کردن پروانه رو تموم میکنم.

"خواهرت اومده... بیا پایین بهش سلام کن!" میتونم لبخند مادرم رو بین کلماتش حس کنم.

از اومدن خواهرم خوشحاله... بخاطر اومدن خواهرم لبخند زده حتی با این وجود که چند روز بعد از موند خواهرم.. تنها چیزی که بینشون اتفاق میفته مشاجره ایی نافرجام درمورد ازدواج ناموفق جفتشون خواهد بود.

اما خوب... مهم نیست مگه نه؟ خانواده اس... و خانواده باعث میشه احساس بدبختی کنی!

کتابمو میبندم... لباسمو مرتب میکنم... لبخند گرمی میپوشم و میرم

میرم که به خواهرم و بچه اش خوش آمد بگم...

خواهری که دوستش دارم...

خواهری که زیاد قضاوتم میکنه...

خواهری که موعظه پشت موعظه میخونه درحالی که حتی یکیشو خودش بکار نمیبنده...

خواهری که دوستش دارم...

خواهری که خانواده اس...

و خانواده باعث میشه احساس بدبختی کنی!

18Where stories live. Discover now