میکشمش به در و دیوار و نمیزارم خوب شه!
درد ازش، به همراه مایع رقیق و قرمز رنگی جاری میشه و من خوشحالم!
خوشحالم که لکه ی این زخم ها روی دست راستم میمونه!
خوشحالم که برای لحظه ایی دردش به تمام احساسات و اتفاقات توی سرم غلبه میکنه!
پونزده... یا شایدم شونزده سالم که بود! برای اولین بار پوستمو با تیغ خراش دادم!
نمیدونم چرا... دلیل خاصی براش نداشتم... فقط میخواستم ببینم چه حسی داره!
دوستش نداشتم!
زخم تیغ خیلی مصنوعی بود! زخم تیغ هیچ احساسی توش نداشت... زیادی راست و مرتب بود!
اما زخم های روی دستام فرق دارن!
مثل تابلوی بی معنا و خشنی ان که باعث میشن بدون متوجه شدن... ساعت ها بهشون زل بزنی!
چون هرکدوم دنیایی از احساس رو درون خودشون مخفی کردن!
و من با کشیدن دستم روی سنگ و باز کردن اون زخم ها... حسش میکنم!
تمام اون چیزهایی که از بالا نظاره گرشون بودم رو حس می کنم!
"خونت خیلی کم رنگه!"
سرمو برمیگردونم و با پسر بلند قد و لاغری روبه رو میشم که خودشو میندازه روی زمین.
چند اینچ دورتر از من روی تپه ی تنهایی هام میشینه و در حالی که با بی قیدی سیگاری رو بین لباش میزاره، به جلو خیره میشه.
به ردیف خونه ها ی ساکت و خورشیدی که پشت همشون در حال غروبه، زل میزنه!
با کینه بهش خیره میشم.
از اینکه به محوطه ام تجاور کرده خیلی بدم میاد!
"اخم نکن! زشت میشی!"وقتی به خودم میام میبینم که با چشمهای مشکیش بهم خیره شده.
"اخم، خاکستریِ چشماتو میپوشونه!"
فقط بهش خیره میشم... جزئیاتشو برانداز میکنم! عادتی که نمیتونم موقع برخورد با آدمای جدید نادیده بگیرم!
گونه های استخونیش بیرون زدن... پوستش زیادی رنگ پریده اس
یه خال درست پشت گردنش داره که از لابه لای موهای نیمه تراشیده شده اش معلومه!
انگشتاش بلندن و یه زخم روی استخون ترقوه اش داره!
من نمیپرسم اما اون خودشو معرفی میکنه"من دامیانم!"
جوابشو نمیدم.
پک دیگه ایی به سیگارش میزنه و من خاکستر رو نگاه میکنم که آتیش میگیره... تضاد قشنگی با ظاهر مشکیش داره!
"تو منو نمیشناسی اما من یه چیزایی در مورد تو میدونم!"
سکوت کردم... وقتی ماسکم میفته جوابی برای مردم ندارم!
"کم حرف میزنی... زیاد نقاشی میکشی... حیوونارو دوست داری... از آدما بدت میاد... پسرونه لباس میپوشی... اما لاک میزنی!" با انگشتش به لاک هایی که وسواس گونه روی ناخونام نقش بستن اشاره میکنه.
"دامیان؟" لبام برای اولین باز از هم باز میشن و اسمش مزه ی خون روی زبونم بجا میزاره.
مزه ی زخم... زخم های واقعی... نه زخمی مثل زخم تیغ!
"هم؟"
"با من کاری داری؟!" با چشم های پر از رازم بهش خیره میشم و سعی میکنم بهترین کلمات رو برای حرف زدن باهاش انتخاب کنم. دلم نمیخواد با کلمات به مردم آسیب بزنم چون کلمات مثل تیغ زخم بجا میزارن!
"منظورت چیه؟" با بی قیدی پک دیگه ایی به سیگارش میزنه.
وقتی میچرخه و روبه من چمباتمه میزنه میبینمشون...
زخم های روی دستی که سیگارشو نگه داشتن... زخم هایی مثل زخم من!
نگاهمو از دستش میگیرم... توی دستاش حس اعتماد هست! و من اعتماد رو دوست ندارم!
"منظورم اینه که... "اه میکشم... حرف زدن با مردم خسته میکنه "از من چیزی میخوای که اومدی اینجا؟"
آخرین پکشو به سیگارش میزنه و در حالی که سرشو تکون میده با گلویی گرفته میگه "آره... "
منتظر میمونم و از اینکه ته مونده ی سیگارشو روی زمین نمیندازه خوشم میاد.
"من روت کراش دارم!"