بیشتر مردم رو مجبور کردم "بی" صدام بزنن اما اسم واقعیم "بکی" ه.
مردم رو محبور کردم بی صدام بزنن تا برای ثانیه ایی لذت "خودم نبودن"" رو تجربه کنم.
گاهی اوقات روبه روی آینه می ایستم و اسممو تکرار میکنم " بکی... بکی...بکی!" دوباره و دوباره و هربار بیشتر از قبل شخصی که توی آینه بهم خیره شده، غریبه تر بنظر میرسه.
قفسه ی سینه ام تنگ میشه و حس خودم نبودن... حس بدون پوشالیم و حس زندانی بودنم بیشتر از هر وقت دیگه ایی خودنمایی میکنه. سینه ام اونقدر تنگ و نفس کشیدنم اونقدر سخت میشه که ناله میکنم و نگاهمو از آینه میگیرم.
نمیدونم چرا اما الان، بعد از خیره شدن به خودم توی اینه، روی تخت نشستم و با اینکه آهنگ های شاد یکی بعد از دیگری توی گوشام صدا میدن... من دارم اشک میریزم!
حتی خودمم نمیدونم چرا! من دیوونم... دیوونه ایی که لباس دکترها رو پوشیده و توی تیمارستان داره ایده های علمی میده!
چونه ام میلرزه و قطره اشک دیگه ایی به پایین میغلته، وقتی شروع میکنم به گریه کردن، بس کردن خیلی سخت میشه.
خیلی گریه میکنم...
خیلی "تنهایی" گریه میکنم!
تا حالا هیچوقت گریه هامو با کسی شریک نشدم.
دستمال کاغذی رو روی صورتم میکشم و خیسی اشک طرح عجیبی روی دستمال ایجاد میکنه، بهش میخندم و بیشتر از قبل اشک میریزم. دارم دیوونه میشم... دیوونه شدم.... من به کمک احتیاج دادرم اما هیچکسی صدامو نمیشنوه...
چشمامو محکم روی هم فشار میدم و بی صدا ناله میکنم.
بی صدا ناله میکنم.. بی صدا گریه میکنم...بی صدا دیوونه میشم... بی صدا تنها میمونم... بی صدا میمیرم و هیچکس متوجه نمیشه!
متوجه نمیشن تا زمانی که جسد بیجون من رو... گوشه ی اتاقم پیدا کنن که سرد و ساکت به سقف زل زده.
یادمه بعد از مراسم ختم برادرم، لبه ی پشت بوم دراز کشیدم، کفش هامو در آوردم و پاهامو از لبه آویزون کردم.
دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم... خیره شدم و وانمود کردم مردم! سرد و ساکت به آسمون زل زدم...
کسایی که تو خیابون ایستاده بودن صدام زدن "بکی... بکی؟؟!" اما من که بکی نبودم... من هیچکس بودم... هیچکسی که وانمود میکرد مرده.
با سرعت دویدن روی پشت بوم و اومدن ببینن که من مردم یا نه... و من بهشون پوزخند زدم... احمقا!
من برای مردن به اندازه ی کافی خوش شانس نسیتم!
احساس میکنم دستی توی سینه ام داره قلبم رو توی مشتش فشار میده، فشار میده و خون هایی که با فشار از قلبم بیرون میزنن، به شکل اشک از چشمام بیرون میان!
من زیاد خون میریزم!
زیاد "تنهایی" خون میریزم!
و هیچوقت خون ریختنم رو با کسی شریک نمیشم... نه بخاطر اینکه نمیخوام!
میخوام... دلم میخواد دستی باشه که اشک هامو از توی صورتم پاک کنه و منو محکم توی بازوهاش بگیره... سرمو رویه سینه اش بزاره و من صدای قلبشو بشنوم...
تاپ
تاپ
تاپ
گرمای بقلش تمام تنهاییمو ذوب کنه، نوازش انگشتاش تمام دردهامو با خودشون ببرن... و نگاهش... نگاه خیره اش به چشمام باعث بشه... دیگه هیچکس نباشم!