Chapter Five: به جهنم خوش اومدی

71 4 0
                                    


از دید لانسا:

بو گوه میاد!یعنی کاملا با اطمینان میتونم بگم تو فاضلاب دستشویی زندانی شدم.الان اینجا کدوم جهنمیه؟صبر کن صبر کن چرا همه جا تاریکه؟کور شدم؟چشمام

یا مسیح چشمام!من کور شدم مطمئنم اون عوضی چشمامو در آورده و الان درحال خوردن سوپ چشمامه.

با اینکه همه جا تاریک بود ولی من ذره ای درد تو چشمم احساس نمیکردم اینا چی بود؟دارو ضد درد؟وات د فاک؟

"هیی احمقا با چشمام چه غلطی کردین؟"

صدای نفسای بلند یه نفر که صد در صد پسر بود کنار گوشم شنیده شد.کر هم شدم؟چقد جذاب.

"تو کی هستی" سرمو چرخوندم ولی باز هم نفهمیدم چه کسی کنارمه.

دستام بسته بود و پاهام مثل یه کاغذ رو زمین ولو شده بودن تاحالا اینقد احساس بی دفاعی نکرده بودم.

در جایی که حدس میزنم واگن بود جیر جیر کرد و بعد نور تیز و کورکننده ای به چشمام خورد.خوب حتی اگه کور نشده بودم هم الان مطمئن شدم که چشمی برام نمونده.

"عوضیه حرومزاده این چشمه نه عینک آفتابی ببندش اون فاکی رو!" پلکامو رو هم فشار دادم تا از بینشون نوری رد نشه

"بلندش کنین" صدای همون چشم قشنگ دستور داد.

دو نفر زیر بازوهامو گرفتن و بلندم کردن.

"هممم"زمزمه کرد

به دنبالش در ها دوباره بسته شدن اون دستی به چونش کشید و دورم مثل کسایی که دور برج ایفل زاه میرن قدم زد.

"چیز خیره کننده ای هس؟اگر هس بگو منم بهش نگاه کنم" از روی کینه بهش تیکه انداختم اوه یادآوری میکنم اون کسی بود که داشت جمجمه برادر احمقم رو زیر پاهاش خورد میکرد.چندبار تو مسیرش نفسای بلند کشید و دوباره و دوباره دورم چرخید.

پاهام بخاطر عصبانیت داشت ضرب میگرفت به خاطر همین داد زدم:

"تمومش کن" سرجاش درنگ کرد.

"الن رو به اتاق جدیدش ببرین"

"ال ان میفهمی؟ال ان" چرا اینقدر کله پوکه؟

با بی توجهی دوباره واگن رو ترک کرد.

"نیک قسم میخورم اگر بخاطر اون استایلز نبود همین الان رو میز خمش میکردم اون یه هرزه ی ونشی و سفیده کیه که اونو نخواد؟"

وقتی داشتم به سمت خونه ی بزرگ کسی که بقیه بهش میگفتن استایلز قدم ورمیداشتم کسی که دستمو گرفته بود اینارو گفت.اونا مال کجان کشور فاکیا؟حرف از مکان شد من کجام؟

"هی تو مرتیکه ی کچل" قدمای آهسته ورداشتم

"چی میخوای؟"با نفرت جوابم رو داد

"ما کجاییم؟"

"تو عمارت مامانت"

و بله صدای هار هار خنده ی دوتا احمق و شکمشون که تکون میخورد بلند شد یادم نمیاد به این خوبی جوک گفته باشم.

نگاه جدی به جفتشون انداختم تا اینکه یکیشون با سرفه گفت:

"لندن اینجا لندنه"سرم طوری داد زد که انگار من مقصر شبی بودم که خونوادش اونو به وجود آورن

بگذریم از اینکه چقدر شوک شدم که تمام راه رو خواب بودم ولی اصلا حس خوبی نسبت به اینکه به سرزمین مادرم برگشتم ندارم !

فاصله ی واگن تا خونه یه ذره طولانی بود واسه همین وقتی چشمم به مله هایی خورد که منو به اتاقی که مثلا مال خودم بود میسوند، افتاد کاملا نابود شدم حس میکردم ستون فقراتم داره میگه لانسا فقط 1ساعت بزار استراحت کنیم و من با هر قدم فقط تو مغزشون گلوله خالی میکردم.

خونه عجیب بود!بیشترین و تمام رنگی که توش بود قرمز و مشکی بود مخصوصا قرمز..لامپ های قرمز تو راهرو نصب شده بودن و لوستر بزرگی ویط خونه قرار داشت.

جنس روکش مبل ها از چرم مشکی بود که برقی روش نمونده بود باید خیلی قدیمی باشن فکر کنم.

رو تمام دیوار های قرمز نقاشیایی بودن که واسه کشیدنشون باید پیکاسو رو بزاری تو جیب خودت.

فکر میکردم دیوار های مشکی هم پر از تابلو های نقاشی باشه ولی اینطور نبود رو اونا فقط نقشه بود و کلی اسم.

هر اسمی که کارش تموم شده بود روش ضربدر بزرگی خورده بود و اونایی که نشده بودن دورشون دایره بزرگی کشیده شده بود.

تمامی اتاق ها روشون اسم هایی نوشته شده بود که من حتی بلد نبودم بخونمشون!نه اینکه بی سواد یا احمق باشم اون اسما واقعا عجیب بودن منظورم اینه کی اسم بچشو میزاره پوشک آهنی؟این واقعا مزخرفه

با اینکه محو تماشای این خونه ی عجیب افتاده بودم ولی وقتی اون دوتا مرد منو پرت کردن تو اتاق ترس برای اولین بار جای کنجکاوی رو تو بدنم گرفت!

"به جهنم خوش اومدی پرنسس" صداش گرفته بود.

و دوباره همون 2چشم سبز و یه اتاق که توش پر از چیز های نامفهومه!!!!!!

WIND (Sexual Contents)Where stories live. Discover now