صدای پا..صدای چند نفر آدم که دنبال وسایلای مورد نیازشون بودن و من..
منی که با تنام بی حسی تو سالن سرجام نشسته بودم و از وقتی که هری رو از تو بقلم گرفتن حتی یه فوت هم جا به جا نشدم.
کف دستام سرده تقریبا یخ زده ولی برام بی اهمیته انگار در حال غرق شدنم ولی برای کمک گرفتن تلاش نمیکنم.خودمم نمیدونم چرا اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم چرا باید برای کسی که باید الان میکشتمش ناراحت میبودم.حتی نمیدونم ناراحتم یا عصبی یا شایدم بی حس.
مغزم کار نمیکنه نمیتونم فکر کنم بدنم به طرز عجیبی سرده و من دلیل هیچکدوم از این عکس العملارو نمیدونم.
لعنت بهش.
زانوهامو بیشتر تو دلم فرو کردم و محکم تر بقلشون کردم،لویی چندبار خواست مجبورم کنه تا بلند بشم ولی بی فایده بود خودشم میدونست نمیتونه بلندم کنه اما دست از تلاش برنمیداشت یه جورایی اون همیشه امیدوار بود.حداقل امیدوارتر از من.اون همش میگفت هری حالش خوبه میگفت بیدار میشه ولی هری بیشتر از نه ساعت بود که بیهوش بود.کم کم داشتم امیدمو از دست میدادم
هرکس دیگه ای جای من بود هری رو با دستای خودش تو اتاقش خفه میکرد من چه مرگم شده؟
"خانوم براند میتونم بپرسم ساعت چنده؟"
خانوم براند نگاه آشفته ای بهم انداخت و با ترحم جوابمو داد
"نزدیک به سه بعد از ظهره تو مطمئنی که نمیخوای بخوابی؟لانسا تو خیلی وقته که بیداری"
سرمو بین زانوهام جا دادم."خوابم نمیاد"
دستی به سرم کشید و بعد ازم دور شد حدس میزنم رفت تو آشپزخونه.
چشمم به دستام افتاد که بخاطر خون هری قرمز شده.به خودم لرزیدم حس بچه ای رو داشتم که میخواست بخوابه ولی میترسید هیولا بیاد سراغش.
از زیر در که من جلوش نشسته سوز بدی میومد واسم جالب بود که هنوز بارون قطع نشده حتی شدتش هم تغییر نکرده این یه ذره غیر طبیعی بود مخصوصا بخاطر اینکه ما تازه تو اولای آگوست بودیم.
پتو رو دور خودم فشردم و پوفی زیر لب کشیدم.
نمیدونم چرا یه لحظه یاد خاطرات بچگیم با دالاس افتادم.روزی که دالاس اولین اسباب بازی چوبیشو برای روز تولدش از پاپا هدیه گرفت.هیچکس اجازه نداشت بهش دست بزنه برام عجیب بود که یه اسب چوبی شاخدار رو که یه سرنشین داره اینقدر دوست داره اون کلی اسباب بازی متفاوت و قشنگ داشت ولی به هیچکدوم اندازه اون بازیه چوبی علاقه نداشت.مثل این بود که مثل داستانا طلسم شده باشه.
چند هفته بعد از تولد دالاس ما پاپا رو کاملا بی دلیل از دست دادیم.اون کاملا حالش خوب بود ولی یه شب خوابید و صبح دیگه از پاپا خبری نبود.
YOU ARE READING
WIND (Sexual Contents)
Fanfictionمن بارها تو مغزم گریه کردم و داد زدم و تمامِ چیزایی که تویِ دلم بوده رو بیرون ریختم، اما تو واقیت عملی درکار نیست فقط من و کشتن یه مشت آدم بیگناه و شکنجه دادن وتموم شدن...