The night we met - lord huron
صبح با سنگینی سر یکی رو بازوم بیدار شدم جالبیش اینجا بود که با اینکه هری فقط سرش رو بازوم بود ولی تمام بدنم اندازه ی اون یه تیکه داغ شده بود و داشت زیر وزن سنگین سر هری میسوخت.
دستمو به طرف خودم کشیدم تا از خلاصش کنم ولی از شانس بدم هری مثل گربه ای که کاموا رو به خودش میچسبونه دستمو فشار داد عالی شد حالا فقط سرش نبود که رو بدنم بود پای راستش هم رو فضای بین پاهام و شکمم افتاده بود.
صدای نفساش باعث شد فکرم از نجات پیدا کردن به سمت صورتش برگرده.
موهاش رو چشماش ریخته بودن و اونارو مثل یه پرده به خوبی پنهون کرده بودن.لباش پوسته داده بودن طوری که فکر کنم اگر سعی میکرد که بخنده یا حتی لبخند بزنه ممکن بود کلی خون ازشون مثل فواره بیرون بزنه.
دستمو رو پیشونیش کشیدم تا موهاشو کنار بزنم ولی داغیه سرش باعث شد دستم سر جاش قفل بشه.
"لعنتی هری تو تب داری!"
با صدایی که مطمئن بودم فقط خودم میشنوم زمزمه کردم راستش شوک شدم وقتی هری ابروهاشو با خستگی بالا داد این نشون میداد که اونم صدامو شنیده اما به خودش زحمت نداد که اهمیت بده
"لویی؟میشه بیای اینجا؟"
دیگه اهمیت ندادم که صدام بلند باشه یا آروم چون هری بیدار بود و دلیلی نداشت که من نگران استراحتش باشم.
به چند لحظه نکشید که لویی در اتاق رو باز کرد و جسم خستش رو تو اتاق هل داد.
"چی شده؟"
"اون داغه"
لویی ابروشو داد بالا و با نگاه افتضاحی بهم نگاه کرد.
"عیسی مسیح لویی منظورم اون داغ نبود اون تب داره"
ارامش و مهربونی به صورتش برگشت بگذریم از اینکه چقدر بخاطر اینکه هری رو بدن من خوابیده بود عصبانی بود.
"چیزی نیست بخاطر داروهاشه جای نگرانی نیست"
"تو مطمئنی!؟"
با اطمینان سرشو تکون داد میخواستن دهنمو باز کنم که بی وقفه از اتاق رفت بیرون.بیاین به این فکر کنیم که اگر هری الان میتونست مثل یه پونی کوچولوی خندون از اتاق بره بیرون لویی با من چیکار میکرد.چشامو بستم و لبمو مثل بچه ای که برای اولین بار طعم شکلات رو میچشه به اینطرف و اونطرف هل دادم:
خب اول از همه یه سیلی گرم زیرم گوشم میخوابوند با صدای کلفت و گرفته مردونش میپرسید:"تو عقلتو از دست دادی؟"
ولی خب اون هیچ منظوری درباره اون سیلی ها نداشت چون من بدتر از اونارو زیر گوش خودش میخوابوندم.
رو پاشنه پاهاش میچرخید و تو اتاق رزه میرفت تا جواب سوالشو بدم و وقتی نمیدادم دوباره با عصبانیت میگفت: "اصلا تو عقل داری؟"
KAMU SEDANG MEMBACA
WIND (Sexual Contents)
Fiksi Penggemarمن بارها تو مغزم گریه کردم و داد زدم و تمامِ چیزایی که تویِ دلم بوده رو بیرون ریختم، اما تو واقیت عملی درکار نیست فقط من و کشتن یه مشت آدم بیگناه و شکنجه دادن وتموم شدن...