Chapter Fourteen: کابوس

46 6 3
                                    

Sexual Contents!!!

۱۲دسامبر.

اون تنها بود تو یه اتاق با دیوارای مشکی با افکاری سیاه و تاریک.اون تنها بود!این چیز جدیدی براش نبود چون اون دیوانه وار عاشق تنهایی بود اون معتاد رنگ مشکی بود چون رنگ تاریکی ای بود که هیچکس اجازه ورود بهش رو نداشته البته بجز خودش.و قرمز..اوه خدای من قرمز!قرمز برای اون همچیز بود رنگ خون رنگ عشق رنگ زن!آره مهمتر از همه اون رنگ، رنگ زن بود.ولی نه یه زن عادی یا ساده بلکه یه زن خاص زنی که تو وحودش سرشار از آتیش بود زنی که بی نقص بود زنی که برای اون بود!

بدن خستش بین ملافةى مشکی تخت گمشده بود و تنها چیزی که از وجودش معلوم بود پاها و صورتش که خیس از عرق بود، بودن.

چشمای بیتابش مدام میپرید و لباش با التماس یکی رو صدا میزدن.ولی کی؟اون چه کسی رو میخواست؟مادرش؟یه دختر؟یه زن؟یا شایدم یه مرد!کی میدونست تو مغز پازل فرمش که حتی خودش هم قادر به مرتب کردنش نبود،چی میگذره.

ولی اون داشت خواب میداد.کابوس؟نه نه بیشتر شبیه خواب بود.خواب زنه قرمز.زنی با موهای بلند و چشمای آبی ای که آسمان رو از پا در میاورد.دختری که زیبایی مهتاب رو ازش دزدیده بود و روشنایی چهره خورشید رو ازش گرفته بود.کسی که میتونست کاری کنه که تمام زیبایی ها جلوش زانو بزنن.ولی اون کی بود؟کدوم دختر بود.

اون تمام اجزای بدن اون دختر رو میدید.همه رو حفظ بود چطور میتونست کسی که هرشب میبینه رو فراموش کنه؟اون دختر تنها چیزیش که برای اون نامفهوم بود صورتش بود.اون هیچوقت صورت دختر یادش نمیموند شایدم هیچوقت به صورتش توجه نمیکرد یا شایدم صورت دختر معلوم نبود کی میدونست.هرچیزی که بود فقط و فقط گنگ بود!

پسر مثل هر دفعه بدن دختر رو از پشت بین دستاش میکشید و عطر گردنشو تو شش میبرد طوری که بتونه برای یکسال هر وقت که نفس کشید اونو حس کنه.

انگشتاش به آرومی روی پوست برهنه ی شکم دختر لیز میخوردن و لبخند ریزی رو به صورتش میاوردن.

دختر مقاومت میکرد اما آخرش خودشو بین دستای پسر رها میکرد و برمیگشت طرفش.صورتشو لمس میکرد و اونو با دستاش قاب میگرفت اما هیچوقت اونو نمیبوسید فقط نگاهش میکرد طوری که میخواست چیزی از صورتش بفهمه ولی هیچوقت موفق نمیشد.

پسر..پسر مقاوم نبود پسر نمیتونست به صورت بی نقسش نگاه کنه و به لبای گرمش که داشتن ازش استقبال میکردن بی محلی کنه واسه همین کمر دختر رو سمت خودش میکشید و با تمام وجودش تو بوسه ای داشتن غرق میکرد یه جورایی مثل رویا ولی واقعی ولی گذرا.

دختر پاهاش رو بالا میاورد و پسر اونارو دور کمر خودش حلقه میکرد.دیوارا با ضربه ی بدن دختر که پسر هلش داده بود میلرزن و جفتشون بخاطر این انعکاس میخندن دختر طولانی میخنده اما پسر کوتاه.اون وقتش رو ذخیره میکرد برای اینکه بتونه لبخند دختر رو ببینه بخاطر اینکه با لبخند دختر آروم بشه و تمام خستگیاش رو فراموش کنه.اون دارو بود اون تمام مرحمی بود که یه نفر میتونست بهش نیاز داشته باشه.

WIND (Sexual Contents)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang