بعضی وقتا تمام احساس سفیدن یعنی به اندازه سفید خالص و واقعی هستن بعضی وقتی سیاهن و مثل سیاه عجیب و ترسناکن ولی چیزی بین این دوتا رنگ و احساس هست یه چیزی که ترسناک تر از سیاهه و واقعی تر از سفیده.احساسی که تو با تمام وجودت میخوای که کنار خودت حفطش کنی ولی از نگه داشتنش میترسی و وقتی که نگهش میداری به قدری ضربه میخوری که خودتو گم میکنی مثل خاکستری که تو نمیتونی تشخیص بدی بیشتر سفیدی رو در بر گرفته یا سیاهی که نمیتونی بفهمی بیشتر بهت سود میرسوته یا بیشتر تورو با خودش آتیش میزنه و از بین میبره!
تو تمام خونه صدای پا و سم که مدام داشت به بقیه دستور میداد چیکار کنن و چند نفرو با خودشون به کدوم اردوگاه ببرن پر شده بود.الان یه هشت روزی میشه که همین وضعیتو دارم.
تو تمام این شرایط تنها کسی که بیکار کنار پنجره لم داده بود من بودم وقتی اول تو اتاق پرت شدم دوییم سمت در تا جلوی قفل شدنش رو بگیرم بگذریم از اینکه به مقدار زیادی بی فایده بود بعد داد و بیداد کردم که شاید یکی صدامو بشنوه و هری رو از اون تصمیم احمقانش منصرف کنه البته که اونم بی فایده بود حداقل شانسمو امتحان کردم.از لحظه ای که ناامید شدم کنار دیوار شیشه ای اتاق نشسته بودم.باورش یه ذره عجیب بود ولی پشت سر تختم بجای اینکه دیوار مشکی باشه دیواری بود که تمام جنسش از شیشه بود شیشه ای که وقتی بهش نگاه میکردی میتونستی تمام لندن رو ببینی،به قدری آرامش بخش بود که قسم میخورم حتی اگر 50سال هم بهش نگا میکردم ازش خسته نمیشدم.آخرین بار که لندنو دیدم سه سالم بود اما الان با بیست سال سن تو یه خونه ی بزرگ ویلایی عجیب که مایل ها از شهر دوره و همه چی رو طوری نشون میده که انگار 2فوت باهاش فاصله داری،رو به روش وایسادم و دارم با چشمام بررسیش میکنم
پوزخند کوتاهی بخاطر حرفایی که تو ذهنم میچرخیدن زدم.دلم نمیخواست به باغ نگاه کنم چون توش پر از آدمای سیاه پوش بود کسایی که شاید این آخرین باری بود که میتونستن نفس بکشن.
نمیدونم چرا ولی حس میکنم هری بخاطر مخالفت با من اون تصمیم رو گرفت.
تو اتاق قدم ورداشتم.
"این مزخرفه چرا باید بخاطر به قول خودش یاغی ای مثه من جون این همه آدمو به خطر بندازه؟"
شروع به کلنجار رفتن با خودم کردم و دستمو تو موهای چربم که شدیدا به حموم نیاز داشتن فرو بردم.فکری تو ذهنم جرقه زد
"خودشه!حموم بهترین چیز تو این لحظس!"
سریع لخت شدم و دوییدم تو حموم.حدود پانزده دقیقه منتطر بودم تا آب کوفتیش بالاخره با بدنم تنظیم بشه وقتی شد با عجله تمام شامپوهای مخصوص کف رو توش آب خالی کردم باز هم میگم من ندیده نیستم!فقط به این چیزا زیادی علاقه دارم چرا وقتی دارمشون باید از استفاده کردنشون خودداری کنم؟
DU LIEST GERADE
WIND (Sexual Contents)
Fanfictionمن بارها تو مغزم گریه کردم و داد زدم و تمامِ چیزایی که تویِ دلم بوده رو بیرون ریختم، اما تو واقیت عملی درکار نیست فقط من و کشتن یه مشت آدم بیگناه و شکنجه دادن وتموم شدن...