*عکس بالا هیلاری*
نمیگم زندگیم الان بده ولی خوشحال نیستم شاید بخندم گاهی نمیگم خنده هام فیکن ولی خب بعضی موقع ها لازمه نه؟
*فلش بک 5سال پیش*
هیل: چطوره؟
به لباساش اشاره کرد و یه چرخ زد تا من بهتر ببینمشون.
: عالیه خیلی خوشگل شدی, راستی گفتی با کی قرار داری؟
هیل : دوس پسرم دیگه
: اونو که میدونم منظورم کیه؟
هیل: به تو چه
از اولم رابطه منو هیلاری زیاد خوب نبود شاید دوقلو بودیم ولی خیلی از هم خوشمون نمیومد اونم بخاطر تبعیضایی بود که مادر پدرمون بینمون قائل میشدن بود.
: خب.....
هیل: اگه حسودیت میشه برو به پسر پیدا کن واسه خودت پاستوریزه درسخون!
سرمو انداختم پایین و پشتمو بهش کردم و رفتم توی اتاقم.
همیشه اونی که ناراحت میشه و کنار میکشه منم!
برای اینکه حواسمو از طرف هیل پرت کنم رفتم سمت لپ تابمو برداشتمو گذاشتمش روی تخت و روی شکمم روی تخت دراز کشیدم.
فیسبوکمو باز کردم و رفتم توی پروفایل نایل و شروع کردم به نگاه کردن عکساش, تنها جایی که نایل رو توش فالو کرده بودم فیسبوک بود, خیلی زود توی عکساش غرق شدم.
مامان: داری چیکار میکنی؟!
سریع لپ تابو بستم و سیخ روی تخت نشستم.
اصلا حواسم نبود که مامان اومده توی اتاقم.
: چیزه..مامان: صد دفعه صدات کردم بیای پایین مگه کر شدی!
: ببخشید الان میام
سریع از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
: راستی مامان هیل برگشته؟
مامان: نه هنوز فکر کنم ساعت ده یا یازده بیاد.
: چرا انقدر دیر؟
مامان: مثلا رفته قرارا! بهتره تو هم یکم از اون یاد بگیری!
اینم از این مامان همیشه عاشق هیلاری و هنری بود و بابا منو دوست داشت البته دوست داشتنشم تا وقتی بود که من درس میخوندم وگرنه اونم طرف هنری و هیلاری بود.
: چشم
بازم سرمو انداختم پایین و راهمو ادامه دادم.
سره میز شام نشستم و طبق معمول نه هنری بود نه هیل, هردوشون پیش عشقاشون بودن و منم اینجا تنها فقط میتونم به عشقم فکر کنم.
بابا: سلام به دختر خودم با درسا چیکار میکنی؟
سوالای تکراری و جوابای تکراری
: عالین
یه لبخند کج و کوله هم زدم و سرمو انداختم پایینو خودمو مشغول غذام کردم.
وسطای غذام بودم که پچ پچای مامان و بابا شروع شد.
بابا: هنری و هیلاری کجان؟
مامان: هنری که با دوس دخترشه و هیل هم با دوس پسرشه
بابا: که اینطوری, هیلدا اصلا اجتماعی نیست
مامان: معلوم نی چرا اینجوریه
: اممم مرسی مامان من دیگه میرم برسم به درسام
سریع بلند شدم و رفتم بالا.
به خاطر این حرفا من گریه نمیکنم بهشون عادت کردم ولی نتونستم اون دو تا قطره رو نگه دارم و ریختن پایین.
نمیگم خانوادم بدن ولی جدیدا حس میکنم زیاد ازم راضی نیستن دله خودمم تغییر میخواد.
تغییر!
اره همینه باید یکم خودمو عوض کنم.
پس رفتم سمت اتاقه هیل و یکم وسایل کش رفتم سریع رفتم توی دستشویی اتاقم.
یه نگاه به ابروهام کردم.
تاحالا بهشون دستم نزده بودم پس از برداشتن ابرو هام شروع کردم و کم کم کل صورتم.
خیلی درد داشت ولی ارزششو داشت و صورتم سفید تر و صاف تر به نظر میرسید ولی بعضی جاهاش سرخ شده بودن پس یکم کرم زدم تا یه وقت جوش نزنم!
بعدش یکم به ناخونای دستم و پام رسیدم .
کارایی رو کردم که بیشتر اوقات هیل میکنه.
کارام که تموم شد به ساعت مچیم یه نگاه کردم که دیدم ساعت دوازده و من یه چیزی حدود چهار ساعت توی دستشویی بودم و قطعا الان هیلم برگشته.
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم توی تختم و دراز کشیدم و اجازه دادم فکرام بره سمت نایل و کم کم خوابم برد...
..............................
داستانو میفهمید؟نظر و ووت یادتون نره!
Farnaz
YOU ARE READING
Empty(Niall Horan)
Fanfictionمیدونی! فکر میکنم با تمامه اینا... من هنوزم دوسش دارم...!