.4.

148 13 5
                                    

*عکس بالا هیلاری*

نمیگم زندگیم الان بده ولی خوشحال نیستم شاید بخندم گاهی نمیگم خنده هام فیکن ولی خب بعضی موقع ها لازمه نه؟

*فلش بک 5سال پیش*

هیل: چطوره؟

به لباساش اشاره کرد و یه چرخ زد تا من بهتر ببینمشون.

: عالیه خیلی خوشگل شدی, راستی گفتی با کی قرار داری؟

هیل : دوس پسرم دیگه

: اونو که میدونم منظورم کیه؟

هیل: به تو چه

از اولم رابطه منو هیلاری زیاد خوب نبود شاید دوقلو بودیم ولی خیلی از هم خوشمون نمیومد اونم بخاطر تبعیضایی بود که مادر پدرمون بینمون قائل میشدن بود.

: خب.....

هیل: اگه حسودیت میشه برو به پسر پیدا کن واسه خودت پاستوریزه درسخون!

سرمو انداختم پایین و پشتمو بهش کردم و رفتم توی اتاقم.

همیشه اونی که ناراحت میشه و کنار میکشه منم!

برای اینکه حواسمو از طرف هیل پرت کنم رفتم سمت لپ تابمو برداشتمو گذاشتمش روی تخت و روی شکمم روی تخت دراز کشیدم.

فیسبوکمو باز کردم و رفتم توی پروفایل نایل و شروع کردم به نگاه کردن عکساش, تنها جایی که نایل رو توش فالو کرده بودم فیسبوک بود,  خیلی زود توی عکساش غرق شدم.

مامان: داری چیکار میکنی؟!

سریع لپ تابو بستم و سیخ روی تخت نشستم.

اصلا حواسم نبود که مامان اومده توی اتاقم.
: چیزه..

مامان: صد دفعه صدات کردم بیای پایین مگه کر شدی!

: ببخشید الان میام

سریع از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.

: راستی مامان هیل برگشته؟

مامان: نه هنوز فکر کنم ساعت ده یا یازده بیاد.

: چرا انقدر دیر؟

مامان: مثلا رفته قرارا! بهتره تو هم یکم از اون یاد بگیری!

اینم از این مامان همیشه عاشق هیلاری و هنری بود و بابا منو دوست داشت البته دوست داشتنشم تا وقتی بود که من درس میخوندم وگرنه اونم طرف هنری و هیلاری بود.

: چشم

بازم سرمو انداختم پایین و راهمو ادامه دادم.

سره میز شام نشستم و طبق معمول نه هنری بود نه هیل, هردوشون پیش عشقاشون بودن و منم اینجا تنها فقط میتونم به عشقم فکر کنم.

بابا: سلام به دختر خودم با درسا چیکار میکنی؟

سوالای تکراری و جوابای تکراری

: عالین

یه لبخند کج و کوله هم زدم و سرمو انداختم پایینو خودمو مشغول غذام کردم.

وسطای غذام بودم که پچ پچای مامان و بابا شروع شد.

بابا: هنری و هیلاری کجان؟

مامان: هنری که با دوس دخترشه و هیل هم با دوس پسرشه

بابا: که اینطوری, هیلدا اصلا اجتماعی نیست

مامان: معلوم نی چرا اینجوریه

: اممم مرسی مامان من دیگه میرم برسم به درسام

سریع بلند شدم و رفتم بالا.

به خاطر این حرفا من گریه نمیکنم بهشون عادت کردم ولی نتونستم اون دو تا قطره رو نگه دارم و ریختن پایین.

نمیگم خانوادم بدن ولی جدیدا حس میکنم زیاد ازم راضی نیستن دله خودمم تغییر میخواد.

تغییر!

اره همینه باید یکم خودمو عوض کنم.

پس رفتم سمت اتاقه هیل و یکم وسایل کش رفتم سریع رفتم توی دستشویی اتاقم.

یه نگاه به ابروهام کردم.

تاحالا بهشون دستم نزده بودم پس از برداشتن ابرو هام شروع کردم و کم کم کل صورتم.

خیلی درد داشت ولی ارزششو داشت و صورتم سفید تر و صاف تر به نظر میرسید ولی بعضی جاهاش سرخ شده بودن پس یکم کرم زدم تا یه وقت جوش نزنم!

بعدش یکم به ناخونای دستم و پام رسیدم .

کارایی رو کردم که بیشتر اوقات هیل میکنه.

کارام که تموم شد به ساعت مچیم یه نگاه کردم که دیدم ساعت دوازده و من یه چیزی حدود چهار ساعت توی دستشویی بودم و قطعا الان هیلم برگشته.

از دستشویی اومدم بیرون و رفتم توی تختم و دراز کشیدم و اجازه دادم فکرام بره سمت نایل و کم کم خوابم برد...

..............................
داستانو میفهمید؟

نظر و ووت یادتون نره!

Farnaz

Empty(Niall Horan)Where stories live. Discover now