*عکس بالا هیلداست*
برو تو اتاقت, درم ببند و قفلش کن, برو زیر پتو و خوب گوشاتو باز کن چون میخوام برات بگم از داستانم پس برو بریم....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بزارید از اول اولش شروع کنیم از پنج سال پیش از وقتی که من یه نوجوون 15 ساله بودم و اون یه پسر 17 ساله .*فلش بک 5سال پیش*
: هیلاااااری بجنب دیگه اه همش باید بخاطر تو دیر برسیم!
اصلا حرفام واسش مهم نبود
بابا: هیلاری یکم عجله کن منم داره دیرم میشه
بالاخره یکم واکنش نشون داد و سریع تر موهاشو صاف کرد.
کی اخه واسه مدرسه رفتن انقدر به خودش میرسه...... معلومه هیلاری!!
هنری : چقدر سر صبحی جیغ جیغ میکنید!
اومدم بهش چشم غره برم که دیدم اصلا حواسش به ما نیست همینجوری داره چشماشو میمالونه و از پله ها میاد پایین.
: هییییییییییییییلللللللللللللللللل!!! (مخفف هیلاری)
هیل: اومدم بابا اومدم
بالاخره دل از موهاش کند و کیفشو برداشت و سریع رفت سمت در و شروع کرد کفش پوشیدن .
بابا: یه چیزی بخور بعد بریم سر کلاسا...
: بابا تو که میدونی اون هیچوقت صبحونه نمیتونه بخوره انقدر که دیر میکنه!
بابا سرشو به نشونه تاسف واسه هیل تکون و داد ورفت سوار ماشین شد.
منم پشت سرش رفتم سوار ماشین شدم و بعد از یک عالمه معطل بودن بالاخره هیل هم اومد.
هیل: تو چرا انقدر هپلی(حپلی؟؟ ) میای ؟
: قرار نیست که برم مهمونی داریم میریم مدرسه چرا باید به خودم انقدر برسم.
بابا : هیل تو باید یکم از خواهرت یادبگیری!
هیل: اینکه هپلی باشم؟؟
گاهی اوقات دلم میخواد سرشو بگیرم انقدر بکوبونم به دیوار تا جونش دربیاد ولی از یه طرفم دلم نمیاد.
: من هپلی نیستم 😠
هیل: اوه به بانو لوکرتسیا بر خورد من متاسفم بانوی من !
خدا بیا منو بکش از دستش راحت کن
: به من نگو لوکرتسیا 😣😡
بابا: اسمت خیلی هم خوبه
: این (اسمش) نابوده! مال قرون وسطاست!
بابا: من که ازش خوشم میومد.
تو فقط خوشت میاد من که ازش متنفرم خوبه حداقل مامان نزاشت اسمه اصلیم باشه.
دیگه نه ادامه دادم نه هیچی چون هرکاری کنم اسمه وسطم عوض نمیشه پس سرمو تکیه دادم به شیشه و منتظر رسیدن به مدرسه و جدا شدن از خواهر دوقلوم شدم.
و صد البته دیدن نایل 😍
اوه اون محشره با اون موهای بلوندش و چشمای آبیش.
اون به شدت مهربونه و خوشحالم از اینکه خانواده هامون با هم دوستن اونم بخاطر شراکت پدرامون و بیشتر اوقات همدیگرو میبینیم.
ما همو از اول عمرمون میشناسیم خب اونم بخاطر اینکه قبل بدنیا اومدنمون شراکت پدرامون شروع شده بود.
بابا: هیلدا پیاده شو من کلی کار دارم.
کی رسیدیم!؟
سریع از بابا خداحافظی کردم و پیاده شدم.
هیل: راستی ببخشید که بهت گفتم بانو کرتسیا واقعا منظوری نداشتم...
اینم همون دلیلیه که نمیزاره سرشو بکوبونم به دیوار چون اون خیلی ساده و معصومه ولی در عین حال شیطون!
: مهم نی مرسی
با هم داخل مدرسه شدیم و هرکی رفت سراغ کمده خودش.
راستی نگفتم کمد من دقیقا بغل کمد نایله , چی میتونه بهتر از این باشه.
نایل: سلام, چطوری؟
این میتونه بهتر باشه!
: امممم.. سلام خوبم امم.. تو چطوری؟
نایل: عالی روزه خوبی داشته باشی!
اینو گفت و رفت و دله منم برد...
...........................
اینم پارت بعد این هفته سعی میکنم تند تند بزارم چون تا دو هفته ممکنه نباشم!چطور بود این قسمت؟
ووت و نظر هم لطفا بدید ♥
Farnaz