.26.

74 7 0
                                    

از خودم بدم میاد...!

*فلش بک 4 سال قبل*

اندرو: پسر عجب مهمونیه!

سرمو تکون دادم و به خونه روبروم چشم دوختم.

اندرو: بیا بریم تو دیگه

دستمو گرفت و به سمت خونه کشید.

بیحال تر از این بودم که بخوام برقصم یا بازی کنم پس فقط نوشیدم.

بعد از دو تا بطری, گرمم شد و هوا به ریه هام نمیرسید پس رفتم توی حیاط.

روی نیمکت چوبی گوشه حیاط نشستم و خیره شدم به بطری خالی توی دستام .

صدای در شیشه ای ساختمان توجهمو جلب کرد.

خودش بود, مثل همیشه زیبا و دلربا.

بهش نزدیک شدم.

: خوشگل شدی!

برگشت سمتم و با چشمای درشت شده بهش نگاه کرد,  انگار منتظرم باشه.

هیلدا : اوه مرسی

: نمیدونستم دوست پسر داری!

کلمات با سرعت از دهنم خارج شد و به همون شدت از گفتنشون پشیمون شدم.

هیلدا: اممم..  خب

انگار کلمات رو گم کرده بود و هول شده بود.

میخواستم بهش هشدار بدم.

: میدونی نمیخوام رابطتونو خراب کنم اگه دوسش داری ولی ایان برات واقعا ادمه مناسبی نیست!

با قیافه ای گیجی بهم نگاه کرد.

هیلدا: چرا اینو میگی؟

: تو خیلی خوبی...

نایل: حتی برای من*زمزمه*

احساس میکردم که اعتراف کردم ولی میدونستم که نشنیده.

ولی چشماش داره برق میزنه نکنه شنیده!

اه بیخیال هرچه بادا باد!

: خب من میرم داخل تو هم میای؟

هیلدا: نه یکم نیاز به هوا دارم

: مراقبه خودت باش

رفتم داخل و سعی کردم که کمی برقصم ولی باز فقط نوشیدم.

دیگه اخرای شب شده بود و نسبتا همه رفته بودن.

خواستم هیلدا رو پیدا کنم که هم ازش خداحافظی کنم و هم مطمعن شم حالش خوبه...

ولی پیداش نکردم.

شروع کردم به گشتن تک تک اتاقا و در اخر پیش ایان پیداش کردم.

از بودن با اون لذت میبرد.

به خودم نفرین میفرستادم که چرا من اجازه دادم این دو نفر با هم اشنا بشن.

رفتم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم دلم میخواد فقط برم زیر پتوم...

*پایان فلش بک*

همیشه خودمو لعنت کردم که چرا چند دقیقه بیشتر نموندم...

......................................
اگه بد شد به خوبی خودتون ببخشید ولی خدایی بعد 1 سال نوشتن چقدر سخته!

Farnaz

;)

Empty(Niall Horan)Where stories live. Discover now