از خودم بدم میاد...!
*فلش بک 4 سال قبل*
اندرو: پسر عجب مهمونیه!
سرمو تکون دادم و به خونه روبروم چشم دوختم.
اندرو: بیا بریم تو دیگه
دستمو گرفت و به سمت خونه کشید.
بیحال تر از این بودم که بخوام برقصم یا بازی کنم پس فقط نوشیدم.
بعد از دو تا بطری, گرمم شد و هوا به ریه هام نمیرسید پس رفتم توی حیاط.
روی نیمکت چوبی گوشه حیاط نشستم و خیره شدم به بطری خالی توی دستام .
صدای در شیشه ای ساختمان توجهمو جلب کرد.
خودش بود, مثل همیشه زیبا و دلربا.
بهش نزدیک شدم.
: خوشگل شدی!
برگشت سمتم و با چشمای درشت شده بهش نگاه کرد, انگار منتظرم باشه.
هیلدا : اوه مرسی
: نمیدونستم دوست پسر داری!
کلمات با سرعت از دهنم خارج شد و به همون شدت از گفتنشون پشیمون شدم.
هیلدا: اممم.. خب
انگار کلمات رو گم کرده بود و هول شده بود.
میخواستم بهش هشدار بدم.
: میدونی نمیخوام رابطتونو خراب کنم اگه دوسش داری ولی ایان برات واقعا ادمه مناسبی نیست!
با قیافه ای گیجی بهم نگاه کرد.
هیلدا: چرا اینو میگی؟
: تو خیلی خوبی...
نایل: حتی برای من*زمزمه*
احساس میکردم که اعتراف کردم ولی میدونستم که نشنیده.
ولی چشماش داره برق میزنه نکنه شنیده!
اه بیخیال هرچه بادا باد!
: خب من میرم داخل تو هم میای؟
هیلدا: نه یکم نیاز به هوا دارم
: مراقبه خودت باش
رفتم داخل و سعی کردم که کمی برقصم ولی باز فقط نوشیدم.
دیگه اخرای شب شده بود و نسبتا همه رفته بودن.
خواستم هیلدا رو پیدا کنم که هم ازش خداحافظی کنم و هم مطمعن شم حالش خوبه...
ولی پیداش نکردم.
شروع کردم به گشتن تک تک اتاقا و در اخر پیش ایان پیداش کردم.
از بودن با اون لذت میبرد.
به خودم نفرین میفرستادم که چرا من اجازه دادم این دو نفر با هم اشنا بشن.
رفتم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم دلم میخواد فقط برم زیر پتوم...
*پایان فلش بک*
همیشه خودمو لعنت کردم که چرا چند دقیقه بیشتر نموندم...
......................................
اگه بد شد به خوبی خودتون ببخشید ولی خدایی بعد 1 سال نوشتن چقدر سخته!Farnaz
;)
YOU ARE READING
Empty(Niall Horan)
Fanfictionمیدونی! فکر میکنم با تمامه اینا... من هنوزم دوسش دارم...!