فقط چند ثانیه...!
*فلش بک 4 سال قبل*
نزدیک خونشون بودم فقط چند قدم دیگه بر میداشتم میرسیدم.
البته نظرم با دیدن هیلاری عوض شد یکم صبر کردم تا دور شه تا بتونم راحت تر با هیلدا حرف بزنم ولی هیلدا با فاصله چند ثانیه بعد پشت سر هیلاری از خونه زد بیرون.
دوست داشتم بدونم کجا میره و البته نمیخواستم با هیچکدوم از اون پسرا قرار گذاشته باشه.
وارد کافه شدم , اصلا حواسش به من نبود کاملا به هیلاری خیره شده بود.
رفتم چند میز دورتر نشستم و فقط نگاه کردم تا ببینم بالاخره چی میشه.
یجورایی احساس میکردم یه بپا شدم و این اواخر همش از دور هیلدا رو میپاییدم.
حس بدی داشتم ولی میدونستم همش بخاطر هیلداست.
بلند شد و از کافه خارج شد و اروم دنبالش راه افتادم فاصله امون چند قدم بود .
نزدیک خونشون بودیم میخواستم قدمام رو تند کنم و بهش برسم و قضیه ی شرط رو براش بگم .
اما...
یه حسی درونم شروع کرد به فریاد زدن که نگو بزار ببینیم هیلدا چقدر معصومه.
عین خوره به وجودم افتاد.
هم میترسیدم ...
هم میخواستم بدونم...
بالاخره اون برد و منم توقف کردم و برگشتم.
این میتونه یه آزمایش باشه...برگشتم خونه و زنگ زدم به ایان.
دوستای نزدیکی نبودیم ولی خب اون به حرفام گوش داد.
یه معامله ی برد برد بود.
احساس میکردم یه آدم عوضیم و از طرفی مغزم میگفت این کاره درستیه!
*پایان فلش بک*
من احمق بودم و خب... میدونی فکر میکردم کاره درستیه.... نمی دونستم بهش ضربه میزنه!
.......................................
تولدمه..... تولدم مبارک 🎉🎊البته دیروز بود با توجه به ساعت 😉
کلا داستان رو فراموش کرده بودم و مرسی بخاطر صبوریتون 💜
Farnaz
YOU ARE READING
Empty(Niall Horan)
Fanfictionمیدونی! فکر میکنم با تمامه اینا... من هنوزم دوسش دارم...!