داستان حالا دیگه از زبون نایله
.................................................
حقیقت همیشه یه چیز دیگه بوده...!میدونی دنیا پر از پارادوکس های بی دلیله!!
*فلش بک 5 سال قبل *
مثل همیشه وارد اون مدرسه مزخرف شدم که تنها چیزی که توش منو کمی سرحال میکرد دیدن اون دختر مو قهوه ای بود.
هیدا...!
پشتش بهم بود و داخل لاکرش (درسته دیگه؟ ) بود.
در لاکرش رو بست و برگشت که چشم تو چشم شدیم.
: سلام, چطوری؟
هیلدا: امممم.. سلام خوبم امم.. تو چطوری؟
: عالی روزه خوبی داشته باشی!
مثل همیشه سرخ شد و لباشو جمع کرد.
از بغلش رد شدم و نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو کل روز بخاطر داشته باشم.
اره فکر کنم عاشق شدم..!
عاشق هیلدا :)
با لبخندی که روی لبام بود داخل اولین کلاسم شدم.
خاطراتمونو دوره کردم.
از بچگیمون.
از همون اول اول.
اون همیشه زیباترین دختری بود که دیده بودم.
موهای فرفری قهوه ایش میتونست دل هر کسی رو ببره.
و اون چشمای درشتش.
اون لبای قرمز...!
اوه نایل به خودت بیا!
کاره هر روز و هر دقیقه و هر ثانیم این بود که بهش فکر کنم و تحسینش کنم.
گاهی اوقات خودم خجالت زده میشم از فکرام.
دوست دارم همیشه دستاشو بگیرم
و ببوسمش...!
ولی همیشه اینو میدونم که اون خیلی واسه این مسائل کوچیکه.
البته احساس می کنم هیلاری مزاحم رابطمونه!
اون حسوده و از هیلدا خوشش نمیاد.
همیشه در حال تخریبه هیلداست.
البته هنری هم همیشه همدستشه.
و من تنها کسیم که ازش حمایت میکنم.
ارزومه یه روز دستشو بگیرم و باهمدیگه از این جهنم فرار کنیم... مثلا بریم یجایی که هیلدا دوست داره.
نمی دونی چقدر توی ذهنم بهش گفتم دوسش دارم و اونم گفته دوسم داره.
خدا کمکم کنه...!
*پایان فلش بک*
ما هردومون اشتباه منظور همو فهمیدیم!
.........................
منه بدقول بازگشتم 😀برید حال کنید 😁
Farnaz
YOU ARE READING
Empty(Niall Horan)
Fanfictionمیدونی! فکر میکنم با تمامه اینا... من هنوزم دوسش دارم...!