عشق.. عاشق را نکشت!.. این معشوق بود که ضربه زد!..
*فلش بک 3سال و چند ماه قبل*
هیل: بیا یه پارتی بگیریم!
: نه من هنوزم خاطراته بدی از اولین و اخرین پارتیم دارم
هیل : این دفعه منو نایل مراقبتیم 😀
: مطمعن؟؟
هیل: اره بابا
: باشه
هیل: ایوللللل
هیل از خوشحالی بالا پایین میپرید و قر میداد.
خنده ام گرفته بود.
: هیل هیل *داد زدن* هیلللل
هیل: بله؟؟
: باید بریم وسایل پارتی اماده کنیم و همه رو هم تو دعوت کن فقط حق نداری ایان و هرکسی که بهش مربوطه رو دعوت کنی!!
هیل: اوکی منو نخور از اولم قصد نداشتم
رفتم تو اتاقم و لباسام رو مرتب کردم و کیفه پولم رو برداشتم.
از اتاق زدم بیرون که با هیل رو در رو شدم
: چیه؟
هیل: به مامان بابا گفتم امشب پارتیه و هنری هم یجوری دست به سر کردم.
: قبول کردن؟؟
هیل: اره تازه خوشحالم شدن, البته اینو نمی دونم چرا!
شونه ای بالا انداختیم و با هم رفتیم برای خرید وسایل.
دو ساعت کارای اماده سازی پارتی طول کشید و ساعت حدودا پنج بود .
: هیل من لباسه خوب ندارم!!!
هیل: به من چه!
:توروخدا
هیل: نه!
: فقط همین یه بار
هیل: اصلا حرفشم نزن
: خواهش * اروم پلک زدن و حالت التماس گرفتن*
هیل: باشه فقط همین یبار و راستی دستم به اون لباس مشکیه که رو تختمه نمی زنی!
: مرسی مرسی
یکی از لباساشو که به نظرم از بقیه بهتر بود و خیلی کوتاه نبود برداشتم و رفتم توی اتاقم و سریع پوشیدم.
زیاد وقت نداشتیم.
موهامو لخت کردم و یه ارایشه خفن هم کردم .
از اتاق اومدم بیرون تا اگه کاری مونده راستو ریستش کنم .
هیل بعد از ده دقیقه اومد پیشم و شروع کردیم ریختن مزه ها توی کاسه و نوشیدنی هارو چیدن.
کم کم مهمونا سر رسیدن و اولین مهمونم نایل بود که واسه کمک زودتر اومده بود.
با نایل روی مبل نشسته بودیم و منم سرمو روی سینش گذاشته بودم و به جمعیت کمی که با هم میرقصیدند و میخندیدند نگاه میکردم.
هیل: چیزی نمیخواید شما دوتا مرغه عشق؟
: نه فکر نکنم
یکم که هیل ازمون دور شد نایلم بلند شد و رفت دستشویی.
یه ربع بود تنها شده بودم و هرچقدر هم صبر کردم نایل نیومد.
از جام بلند شدم و از بین جمعیت گذشتم و خودمو به دستشویی رسوندم ولی دستشویی خالی بود و هیچکس توش نبود.
دوباره حسه بدی بهم دست داد همون حسی که برای اولین بار نایل غالم(قالم😟) گذاشت بهم دست داد.
شروع کردم گشتن هیچ جا نبود.
شاید خسته شده رفته توی اتاقم استراحت کنه.
حتما اونجاست...!
پشته در وایسادم و دستگیره رو به پایین فشار دادم و اروم در رو هل دادم تا صدایی تولید نکنه تا اگه خواب بود بدخواب نشه.
ولی...
ای کاش فقط...
بیخیال میشدم...
چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم.
اشکام دونه دونه از چشمام میریخت پایین و دیدم رو تار میکرد.
هیچ صدایی از دهنم در نمیومد تا سرشون داد بزنم یا حتی بخوام هق هق بکنم.
تنها صدایی که گوشمو پر کرده بود صدای ناله های هیل زیر نایل تنها کسی که واقعا دوستش داشتم بود.
من شکستم!
*پایان فلش بک*
هنوزم حسش میکنم!
قلبم هنوز ترمیم نشده!
...................................
من بازگشتم البته نه کاملا
کلی معذرت بخاطر این همه دیر کردن.
مرسی از همه که در این مدت که نبودم حمایت کردند 😘
Farnaz 💜💜
YOU ARE READING
Empty(Niall Horan)
Fanfictionمیدونی! فکر میکنم با تمامه اینا... من هنوزم دوسش دارم...!