Chapter twenty five

1.4K 315 145
                                    

_

از Harry_Styles : لو ؟

از Harry_Styles : لو !

از Harry_Styles :عزیزم .

از Harry_Styles : لیام نمیدونه راجب چی حرف میزنه . قسم میخورم .

از Harry_Styles : دارم میام اونجا .

از Harry_Styles : عزیزم ؟

__

هری در خونه ی لویی رو کوبید که مادر لویی در رو باز کرد ، به نطر میرسید که میخواست بره بیرون   . لبخند کوچیکی به هری زد و  بهش اجازه داد وارد خونه بشه . اون خیلی زود توضیح داد که لویی بالایپله ها تو اتاق خوابه ، و بعد هری به پله های لبه دار نگاه کرد . هری به علامت فهمیدن سرشو تکون داد ، و زمانی که مادر لویی اونجارو ترک کرد هری خیلی سریع از پله ها بالا رفت و اروم در اتاق لویی رو باز کرد .

اروم اه کشید وقتی چشماش به یه پسر زیبا ، و خوابالو که لویی تاملینسون بود افتاد . چون این قابل انکار نیست که لویی زیبا ترین ادمیه که هری میشناسه .

اینکه بخواد از کاری که کرده دست بکشه کافی نیست ، ولی باید لویی رو کنار خودش داشته باشه ، اون خیلی شایسه با هری بودنه تا ول کردنش .

هری گوشه ی تخت لویی نشست و دستاشو اروم رو موهای لویی کشید "لو؟"اون کمی بلند گفت ، اما صدا بلندشم برای لویی ارامش بخش بود .

لویی تو جاش تکون خورد و سرش به ارومی چرخید و چشمای ابیش  چشمای سبز هری رو ملاقات کرد .  برای یه لحظه لبخند زد ، قبل از اینکه یادش بیاد هری یه دروغگوعه . اخماشو تو هم کشید و سرجاش نشست ، و بهش خیره شد .

" چیه هری؟ بالاخره سرت شلوغ نیست ." لویی داد زد .  صداش هنوز بخاطر از خواب پاشدن  گرفته بود .

"من متاسفم عزیزم." هری سعی کرد لویی رو ببوسه اما لویی سرشو کنار کشید .

" اBellaXoxo یا هر چیز دیگه ای که سرت باهاش شلوغ باشه ؟ یا هر سکس بی معنی ای که هر روز داریش ؟" لویی خیلی سرد گفت .

هری سعی کرد نخنده  ." اوه ، اون، اوه میدونی ، لیام فقط دوست داره به همه چیز گند بزنه .اون نمیدونست داشت چی میگفت . من با تو ام عزیزم."

" اون راجب اون دختره بلا بهم نگفت ، یه عکس از تو که درحال بوسیدنش بودی بهم فهموند که تو باهاشی ."  لویی لب پایینشو میک زد . " و اشکالی نداره . به هر حال من فهمیدم که هر چیزی که میگی حقیقت نداره  ."

" این درست نیست . من حقیقتو گفتم وقتی گفتم میخوام بفاکت بدم." هری زیر لب گفت .

لویی به طور بی مزاحی خندید ." خدایا ، من یه احمق بودم ." سرشو تکون داد . " خب ،  اول از همه من دیگه اجازه نمیدم دوباره منو به دیوار بکوبی و بفاکم بدی ، دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم بعد از تمام کارایی که باهام کردی ."

هری ایستاد ، سرشو تکون داد ." تو خودتو به جای یکی دیگه جا زدی و منو گول زدی . تو شایسته ی این کارم بودی .درواقع باید بیشتر از اینا رو سرت میاوردم . بهت دروغ گفتم تا خودمو داخل باسنت کنم . خب که چی ؟ تمامش -ارزششو نداشت ." اون به همه چیز اشاره کرد . " باسنت اونقدرا هم منحصر به فرد نبود ."

و لویی اون لحظه نمیدونست گریه کنه یا داد بزنه پس تصمیم گرفت فقط هری رو که ترکش میکرد تماشا کنه  .

اون موند تا قلبش دوباره توسط همون ادم بشکنه .

_____________
Yasi

فقط بخاطر کسی ک گفت به نفعته قسمت بعدی رو آپ کنی 😌

Twitter [L.S] persian translationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora