+ مادر من دارم ميرم بيرون
- تو همش بيروني
+ ولي مادر من هفته اي يک بار شايدم همون يک بار رو برم بيرون-
- نه ، همش بيروني.
همونو از خونه اومد بيرون. نميخواست با مادرش بحث كنه. كي با مادرش بحث ميكنه؟ جانگکوک ميخواست پسر خوبي باشه.
ولي اخه مگه نمیدید؟ اون همش خونه بود. انقدر سخته كه اون رو ببينه؟ يا نكنه جانگکوک نامرئي بود؟همينجوري داشت راه ميرفت که فضاي سبزی پيدا كرد،خيلي زیبا بود. نه خيلي خلوت بود نه خيلي شلوغ. مردم رو چمن ها نشسته بودن، حرف ميزدن ، دست همو گرفته بودن، نقاشي ميكشيدن و خيلي چيزاي ديگه.
اما اون كاري نداشت که انجام بده.پس ترجيح داد فقط يک جا بشينه.جلوش يک درخت بود ، خيلي بلند و بزرگ بود و بسيار هم سبز. دست كرد تو كيفش تا ببینه چيزي برای سرگرمي داره يا نه ، يک كتاب پيدا كرد.
' بيگانه ' . مال كامو بود. انتخابش كرده بود چون تعداد صفحاتش كم بود واسه همين وسطاش خسته نميشد و برای همين كلاً كتاب خوندنو كنار نميذاشت .كتابش رو باز كرد ولي صدايي از کنارش شنيد كه باعث شد روشو برگردونه. يک پسر بود كه چند تا كتاب دفتر انداخت زمين. چهار زانو نشست و لبخند زد.
" درختي كه جلومونه خوشگله. مگه نه ؟" تقریبا داشت زمزمه میكرد ولي مشخص بود كه داره با جانگکوک حرف ميزنه.
صورتشو كج و كوله كرد و گفت :" من خيلي سر از گل و گياه در نميارم ".جانگکوک نگاهش نميكرد ولي متوجه شد كه لبخند زده :" زشتي و زيبايي رو ميتوني از هم تشخيص بدي؟" جانگکوک نيشخند زد و گفت :" باشه باشه ، حرفمو پس ميگيرم ، بله حق با توست ، درخت جلومون زيباست. "
سرشو برگردوند و گفت :" همم بيگانه ؟ وقت تلف كردنه ، نخونش ". جانگکوک اخم كرد . " اين مال آلبر كاموست ، مگه ميشه وقت تلف كردن باشه؟ "
پسر صداشو صاف كردو گفت :" چند تا اثر ديگه از آلبركامو بگو ".
جانگکوک فكر كرد و بعدش گفت :" طاعون ، سقوط-"
وسط حرفش پريد :" خونديشون ؟ " جانگکوک ابروهاشو انداخت بالا و گفت نه .گفت :" تو حتی اینی که داری میخونی رو تموم نکردی ، بقيه كتاب ها شم نخوندي . ولي ميگي البركاموست؟ از بقيه شنيدي درسته ؟ "
جانگکوک دروغگو نبود ، سرشو تكون داد. اون ادامه داد :" ميبيني؟ عقايد مردم تو سرته . خودت بهش نرسيدي . آلبركامو شايد خيلي مشهور باشه و خيلي ها عاشق قلمش باشن ولي واقعاً امكان داره تو از قلمش خوشت نياد ، حالا با توجه به هر ديدگاهي كه داري ".
جانگکوک بخاطر رفتار و حرف های تند پسر کمی ترسید ، هنوز یک کلمه هم حرف نزده بودن که یکی شروع کرد به نصیحت کردن. چرا آدم ها اینجورین؟ سرشو تكون داد:" بدم مياد آدم های كتابخون يک جوري رفتار ميكنن انگار ميتونن تشخيص بدن چي قشنگه ، چي شاهكاره چي نيست. من خودم تاحالا كار های آلبركامو رو نخوندم . ميدوني .. هيچكس نميتونه ي شاهكار كلي انتخاب كنه، هركي تو زندگيش يک شاهكار شخصي داره . شاهكاره من تن تنه".حرفش باعث شد جانگکوک لبخند بزنه. كيوت؟ نه . متفاوت و جالب. دستشو اورد جلو و گفت :" من جيمينم. پارك جيمين . و تو؟ ".
جانگکوک باهاش دست داد و گفت :" جون جانگكوك ".
YOU ARE READING
Begin.
Short Story" جانگکوک عزیز. من متوجه زخم های روی دست هات از زیر آستین بلندت شدم. این گل های یاس رو توی آب بذار و هر روز ی خورده از اون آب به دستات ، به زخمات بزن. توی افسانه ها میگن بوی گل یاس آدم رو جادو میکنه و باعث میشه گناهانش رو ترک کنه ".