ي روز طبق معمول وقتي جانگكوك از سر كار برميگشت و داشت گلدوني كه براي جيمين خريده بود رو پشت در خونش ميذاشت متوجه صداي پيانو اي كه از داخل خونه ميومد شد. اون هرچقد سعي كرد يواشكي جيمين رو از پنجره حين نواختن پيانو ببينه نشد.
زير پنجره نشست و به پيانو زدن جيمين گوش داد ، اشك ميريخت. خودش خبر نداشت اين اشكا از كجا ميان. قبلاً انقد اشك نميريخت اما وقتي سر از گذشتش دراورد به محض شنيدن هر چيزي مربوط به جيمين اشك ميريخت. شنيدن قطعه اي از ديميتري شوستاكُويچ كه توسط جيمين نواخته ميشد. چي بهتر از اين ميتونست وجود داشته باشه؟ تن و بدن جانگكوك ميلرزيد. اون پسري كه اون طرف ديوار نشسته بود و داشت پيانو ميزد با ي انگشت اشاره تن و بدن جون جانگكوك رو ميلرزوند. اصلاً اشاره ي انگشت چيه؟ وجود اين پسر باعث ميشد ي عالمه گل درون جانگكوك جوونه بزنن و سرعت حركت خون داخل رگهاش به شدت افزايش پيدا كنن و تپش قلبش باعث شه حتي نتونه نفس بكشه.
جانگكوك از جاش بلند شد و به سمت پارك هميشگي رفت و زير درخت دراز كشيد. زل زد به آسمون. آسمون بوسان خيلي ستاره نداره اما هميشه با خودش ميگفت بوسان ي ستاره خيلي درخشان داره كه اونم جيمينه. جانگكوك درسته اين چند وقت خيلي اشك ميريخت اما احساس ناراحتيش خيلي كم تر شده بود. خبري از زخم با تيغ نبود ، اون حتي ديگه به خودكشي هم فكر نميكرد. خبري از رمان هاي نهيليسم و غمگين نبود ، سه گانه ي پوچي آلبر كامو؟ بيخيال ، الان ديگه نوبت غزليات شكسپير بود ، الان ديگه مورسو واسش مهم نبود ، واسش تيتانيا و آنا و اِما مهم بود. قفسه هاي تو اتاقش با عاشقانه هاي كلاسيك روسي و فرانسوي و انگليسي پر شده بود. حتي با اينكه اصلاً گل و گياه دوست نداشت ، وقتي براي جيمين خريد ميكرد براي مادرش هم چند شاخه گل مينا ميخريد و هر روز صبح وقتي ميخواست بره سر كار با اينكه مادرش خواب بود پيشونيش رو ميبوسيد.
همينجور كه توي فكر بود ، پيش خودش زمزمه كرد:" من شاهكار زندگيمو شناختم". توي يك ماه تمام اين اتفاقات افتاد و تنها ديداري كه با جيمين داشت چند روز پيش بود كه دستاي سردشو بوسيد. با ياد اوري بوسه اي كه به دستاي جيمين زد باعث شد لبخندي به لباش بياد. تصميم گرفت برگرده به خونه ي جيمين.
گلدون هنوز پشت در خونه بود و جيمين هنوز اون رو برنداشته بود. جانگكوك ميخواست خودش اين دفعه گل رو به جيمين بده ، ميخواست ايندفعه لبخند و برق چشماي جيمين رو از نزديك ببينه. وقتي گلدون رو برداشت و زنگ در رو زد بعد از چند ثانيه در باز شد و با ديدن لبخند جيمين ، پاهاي جانگكوك شل شدن. " لازم نبود اين دفعه دوتا گل بياري". جيمين گفت و جانگكوك رو به داخل دعوت كرد . جانگكوك پرسيد:" دوتا؟"
YOU ARE READING
Begin.
Short Story" جانگکوک عزیز. من متوجه زخم های روی دست هات از زیر آستین بلندت شدم. این گل های یاس رو توی آب بذار و هر روز ی خورده از اون آب به دستات ، به زخمات بزن. توی افسانه ها میگن بوی گل یاس آدم رو جادو میکنه و باعث میشه گناهانش رو ترک کنه ".